سعی میکنم تمام چیزهایی که اطرافم را احاطه کرده تصور کنم. توی بخش نیستم؛ اینجا برای بخش زیادی ساکت است. درون سردخانه هم نیستم. میتوانم تنفسم را احساس کنم. هر بار که اکسیژن ششهایم را پر میکند درد خفیفی در سینهام میپیچد. تنها صدایی که میشنوم، صدای خفه دستگاههایی است که بیتفاوت کنار گوشم بوق میزنند، تنها همدم من در این دنیای نامرئی که به طرز عجیبی آرامم میکند. شروع به شمردن بوقها میکنم، در ذهنم جمعشان میکنم و میترسم صدایشان قطع شود و نمیدانم اگر این اتفاق بیفتد، معنایش چیست.
به این نتیجه رسیدهام که در اتاقی خصوصی هستم. خودم را حبس و در سلول بیمارستانیام تصور میکنم. زمان به آهستگی از هر چهار دیوار چکه میکند و گودالهایی از لجن و کثافت میسازد که بهزودی مرا غرق خواهد کرد. تا آن موقع، من در فضای بینهایتی میمانم که در آن، توهم به عقد واقعیت درآمده. این تنها کاری است که میکنم، هستم و برای چیزی که نمیدانم چیست انتظار میکشم. من را بهعنوان یک انسان به تنظیمات کارخانه برگرداندهاند. پشت این دیوارهای نامرئی، زندگی ادامه دارد؛ اما من، ساکت، ساکن و محدود شدهام.
درد فیزیکیام واقعی و طالب این است که احساسش کنم. به این فکر میکنم که چقدر بد صدمه دیدهام. چیزی شبیه گیره دور جمجمهام محکم شده و با هر ضربان تکانی دردناک میخورد. شروع به بررسی سرتاپایم میکنم و برای یافتن توضیحی بر مبنای تشخیص خودم، بیهوده به جستوجو میپردازم. دهانم را باز کردهاند و میتوانم چیزی خارجی که مانند ساندویچ بین لبها و دندانهایم قرارگرفته_ که به زبانم فشار میآورد و از حلقومم پایین رفته_ احساس کنم. بدنم به نوع عجیبی غیر آشنا به نظر میرسد، گویی به فردی دیگر تعلق دارد؛ اما همهچیز تا کف پا و انگشتانم سر جایش است. میتوانم هر ده انگشت را احساس کنم و این، باعث راحتی خیالم میشود. من اینجا در ذهن و بدنم هستم و فقط به کسی نیاز دارم تا دوباره مرا به راه بیندازد.
به این فکر میکنم که چه شکلی هستم و آیا کسی موهایم را شانه زده یا صورتم را تمیز کرده است؟ آدم مغروری نیستم و اغلب ترجیح میدهم دیده نشوم و صدایم شنیده شود یا بهتر از آن، کلاً کسی متوجهام نشود. من خاص نیستم، مثل او نیستم. من بیشتر شبیه سایهام. لکهای کثیف و کوچک.
گرچه ترسیدهام؛ اما حسی درونی به من میگوید جان سالم به درمیبرم. خوب میشوم؛ چون باید خوب شوم؛ زیرا همیشه خوب بودهام.
صدای باز شدن دَر و قدمهایی میشنوم که به سمت تختم میآیند. از پشت پردهای که روی بیناییام افتاده میتوانم سایهای از حرکت را ببینم. دو نفرند، میتوانم بوی عطر ارزانقیمت و اسپری مویشان را احساس کنم. حرف میزنند؛ اما من هنوز نمیتوانم حرفهایشان را تشخیص دهم. فعلاً فقط صداها را میشنوم، مانند فیلمی خارجی که زیرنویس ندارد. یکیشان دست چپم را از زیر ملحفه میگیرد. حس جالبی است، درست مثل وقتی بچهای و تظاهر میکنی اعضای بدنت سست و بیحساند. از درون به خاطر تماس دستش خودم را جمع میکنم. دوست ندارم غریبهها لمسم کنند. دوست ندارم هیچکس لمسم کند، حتی او. دیگر دوست ندارم.
چیزی را دور بازوی چپم میبندد و از فشاری که به دستم وارد میشود نتیجه میگیرم دستگاه فشارسنج است. بهآرامی دستم را روی تخت میگذارد و به سمت دیگر میرود. پرستار دیگر _ فرض میکنم پرستارند_ پایین تختم ایستاده. صدای کاغذها را میشنوم که با انگشتانی کنجکاو ورق میخورند و نتیجه میگیرم که یا دارد رمان میخواند، یا پروندهی پزشکیام را که پایین تخت قرار دارد. صداها تیزتر شدهاند.
زنی که نزدیک من ایستاده میگوید: «این آخرین بیماریه که باید بهش رسیدگی کنی، بعد میتونی دربری. چه بلایی سرش اومده؟»
دیگری میگوید: «آخرای دیشب بود که آوردنش. یه جور تصادف بوده.» شروع به حرکت میکند: «چطوره یهکم نور اینجا رو زیاد کنیم؟ شاید بتونیم یهکم حالوهوای اینجا رو بهتر کنیم.»
صدای کشیده شدن پردهها را میشنوم و بعد خودم را پوشیده در تاریکی کمتری مییابم؛ و بعد بیهیچ هشداری، چیزی تیز در بازویم فرو میرود. حسی ناشناخته به من دست میدهد و دردی مرا در برمیگیرد. حرکت چیزی سرد را زیر پوستم احساس میکنم، آنقدر در بدنم پخش میشود تا به جزئی از وجودم تبدیل میگردد. صدای پرستارها مرا به واقعیت برمیگرداند.
صدایی که مسنتر به نظر میرسد، میپرسد: «به خونوادهاش زنگ زدن؟»
دیگری جواب میدهد: «شوهرش هست. چند بار بهش زنگ زدیم؛ اما مستقیم میره روی پیغامگیر.»
- فکر میکنی متوجه غیبت زنش توی روز کریسمس نشده؟