نرفت امشب هم از یادم تو...
خواستم خلوت کنم اما بازم تو...
میزنی پرسه در خاموشی شب
میشوم مملو از هم آغوشی شب
و مینشیند یادت بر روی گونه
و قصه من داشت شروعی اینگونه
که تلخ شد رؤیای شیرینم
که برگردم به روزای دیرینم
که همان فرهاد روزهای بارانیام
که خسته از بغضهای پنهانیام
که خرابترین ساکن این آبادیام
که تنهاترینْ بعدِ حکمِ آزادیام
که تلخ شد همه ی من
که مسلخ شد دنیای من