توله گرگ هرچه کرد، خوابش نمیبرد. مادرش گفت:
«پسرم، عسلم، چشمهایت را سفت سفت ببند، به یک گله گوسفند فکر کن، و آنها را یکی یکی بشمار!»
توله گرگ، از خدا خواسته، همین کار را کرد.
-یکی... دوتا... سهتا... چهاتا...
و بعد، یک هو چشمش افتاد به یک برهی کوچولو تپلمپل!
وای....! نکند بلایی سر بره کوچولو بیاید؟!
یا...، نکند توله گرگ قصهی ما چیزیش بشود؟!