سنجاقک از بس آب خورده بود، سنگین شده بود و دیگر نمیتوانست پرواز کند! روی سنگی دراز کشید. به بالهای ظریف و دمِ باریک خود نگاهی کرد. با صدای بلندی گفت: «پس من کی بزرگ میشوم؟»
لاکپشت پیری که زیر همان سنگ خوابیده بود، تا چشمش به سنجاقک افتاد، گفت: «سلام کوچولو! خوش آمدی!»
سنجاقک با عصبانیت روی سنگ جابهجا شد و سرش را برگرداند.
لاکپشت تعجّب کرد. پرسید: «چرا قهر کردی؟ مگر حرف بدی زدم؟»
سنجاقک گفت: «خُب، معلوم است! چقدر بگویم به من نگو کوچولو، کوچولو؟»
لاکپشت گفت: «آخر تو خیلی کوچولو و بیآزار هستی و من خیلی دوستت دارم.»
سنجاقک زد زیر گریه و گفت: «ولی کاشکی به جای این حرفها میتوانستی کمکم کنی! من میخواهم یک سنجاقک خیلی خیلی بزرگ بشوم!»
لاکپشت پرسید: «مثلا اندازهی من؟»