0
امکان مطالعه در اپلیکیشن فیدیبو
دانلود
کتاب  تعلیق نشر چشمه

کتاب تعلیق نشر چشمه

راه های آزادی

کتاب متنی
فیدی‌پلاس
نویسنده:
درباره تعلیق
ساعتْ شانزده و سی دقیقه در برلین، پانزده و سی دقیقه در لندن. هتلِ تشریفاتی و خلوتِ روی تپه همراه با پیرمردی که داخلش بود، هر دو، کلافه شده بودند. در آنگولِم، مارسی، گان و دووِر، همه با خودشان می‌گفتند «پس چه‌کار می‌کند؟ ساعت از سه گذشته، چرا پایین نمی‌آید؟» توی سالنی با کرکره‌های نیمه‌باز نشسته بود؛ با چشم‌های خیره زیر آن ابروهای کلفت و دهانِ نیمه‌باز، انگار داشت خاطره‌ای بسیار قدیمی را به یاد می‌آورد. دیگر روزنامه را نمی‌خواند؛ دست پیرِ زمختش برگه‌ها را گرفته بود و در امتداد زانوهایش آویزان بود. رو کرد به‌ هوراس ویلسون و پرسید «ساعت چند است؟» و هوراس گفت «نزدیکِ چهار و نیم.» پیرمرد چشم‌های درشتش را بالا آورد، لبخندی دوست‌داشتنی زد و گفت «هوا گرم شده.» گرمایی سوزان و خفه‌کننده‌ بر اروپا سنگینی می‌کرد. مردم این گرما را روی دست‌ها، عمق چشم‌ها و درون شُش‌ها‌ی خود حس می‌کردند. همه، دلزده از گرما و غبار و اضطراب، انتظار می‌کشیدند. خبرنگارها در سرسرای هتل انتظار می‌کشیدند. توی حیاط، سه راننده پشت فرمان اتومبیل‌شان بی‌حرکت نشسته بودند و انتظار می‌کشیدند. آن‌سوی رود راین، پروسی‌های سیاه‌پوشِ بی‌شماری بی‌حرکت در سرسرای هتل دریسن انتظار می‌کشیدند. میلان هلینکا دیگر انتظار نمی‌کشید. از پریشب به این طرف دیگر انتظار نمی‌کشید. آن روزِ سنگینِ سیاه با این یقین هولناک سپری شده بود. «آن‌ها رها‌ی‌مان کرده‌اند!» و بعد چرخ روزگار چرخش بی‌هدفش را از سر گرفته بود؛ روزها دیگر برای خودشان سپری نمی‌شدند، بلکه به فرداها وابسته بودند؛ حالا دیگر فقط فرداها بودند و بس. ساعت پانزده و سی دقیقه، ماتیو هنوز در لبه‌ی آینده‌ای وحشتناک انتظار می‌کشید. همان لحظه، در ساعت شانزده و سی دقیقه، میلان دیگر آینده‌ای نداشت. پیرمرد روی زانوهای خشکش بلند شد و با گام‌هایی موقر و چالاک به آن طرفِ اتاق رفت و گفت «آقایان!» و لبخند گیرایی زد؛ روزنامه را گذاشت روی میز و برگه‌ها را با مشتِ بسته‌اش صاف کرد. میلان جلوِ میز ایستاده بود. روزنامه‌ی بازشده تمامِ پهنای رومیزیِ مشمایی را پوشانده بود. میلان برای بار هفتم خواند «رئیس‌جمهور و به همراه او حکومت، در خصوص آینده‌ی کشور، چاره‌ای جز پذیرش پیشنهادهای دو ابرقدرت نداشتند. کار دیگری نمی‌شد کرد چرا که دیگر تنها مانده‌ایم.» نِویل هندرسون و هوراس ویلسون نزدیک میز آمده بودند. پیرمرد رو کرد به آن‌ها و با حالت دوستانه و بی‌رمقی گفت «آقایان، این تنها راهی است که مانده.» میلان با خودش می‌گفت «اصلاً راه دیگری نبود.» همهمه‌ی گنگی از پنجره به گوش می‌رسید و میلان به این فکر می‌کرد که «ما تنها مانده‌ایم.» صدای ضعیفی شبیه جیرجیرِ موش از خیابان بلند شد، «زنده‌باد هیتلر!» میلان دوید به سمتِ پنجره و فریاد کشید «یک‌کم صبر کن! صبر کن بیایم پایین!» یک نفر هیجان‌زده، با صدای تق‌تقِ کفش،‌ فرار کرد. پسربچه‌ای بود. در انتهای خیابان برگشت، جیب‌های پیش‌بندش را وارسی کرد و بعد دستش را در هوا چرخاند. و سپس صدای برخورد دو چیز خشک به دیوار بلند شد. میلان گفت «لیبکنشت کوچولوست. دارد گشت می‌زند.» خم شد: خیابان مثل یکشنبه‌ها سوت‌وکور بود. شنهوف‌ها پرچم‌های قرمز و سفیدی با نشان صلیب شکسته‌ی نازی‌ها از پنجره‌شان آویزان کرده بودند. تمام کرکره‌های خانه‌ی سبز بسته بود. میلان با خود فکر کرد، «ما کرکره نداریم.» گفت «باید همه‌ی پنجره‌ها را باز کنیم.» آنا پرسید «چرا؟» «وقتی پنجره‌ها بسته باشند، شیشه‌ها را هدف می‌گیرند.» آنا شانه بالا انداخت و گفت «به‌هر‌حال...» آواز و جار‌و‌جنجالِ مبهمی از دور به گوش می‌رسید. میلان گفت «هنوز توی میدان‌اند.» دست‌ها را روی درگاهیِ پنجره گذاشته بود و با خود فکر می‌کرد، «همه‌چیز تمام شد.» سرو‌کله‌ی مرد چاقی در کنج خیابان پیدا شد. کوله‌پشتی بزرگی به دوش داشت و وزنش را روی عصایی انداخته بود. خسته به نظر می‌رسید؛ دو زن، که کمرشان زیر بار بقچه‌های بزرگی خم شده بود، دنبالش می‌آمدند. میلان، بدون آن‌که برگردد، گفت «خانواده‌ی یِگِرشمیت دارند برمی‌گردند.»
دسته‌ها:

شناسنامه

فرمت محتوا
epub
حجم
3.۴۴ مگابایت
تعداد صفحات
478 صفحه
زمان تقریبی مطالعه
۱۵:۵۶:۰۰
نویسنده ژان پل سارتر
مترجم حسین سلیمانی نژاد
ناشرنشر چشمه
زبان
فارسی
عنوان انگلیسی
Le sursis
تاریخ انتشار
۱۳۹۸/۰۴/۳۰
قیمت ارزی
6 دلار
قیمت چاپی
92,000 تومان
مطالعه و دانلود فایل
فقط در فیدیبو
epub
۳.۴۴ مگابایت
۴۷۸ صفحه

نقد و امتیاز من

بقیه را از نظرت باخبر کن:
دیگران نقد کردند
4.3
از 5
براساس رأی 6 مخاطب
5
66 ٪
4
16 ٪
3
0 ٪
2
16 ٪
1
0 ٪
2 نفر این اثر را نقد کرده‌اند.
5

برخی از عمیق ترین و زیباترین جملات این کتاب باید خیلی اندوهناک باشد که همینطور بنشینی و هیچ آرزویی نداشته باشی جز اینکه امیدوار باشی زندگی به همان شکل مبهمی که شروع شده ادامه پیدا کند کاش جنگ نبود کاش می شد جنگی در کار نباشد مرگ در انسان ها حک شده و ویرانی در اشیاء گلدان ها بی حوصله نمی شوند آفتاب که باشد آنها را بیرون می برند و تنگ غروب می آورند تو هیچوقت نظرشان را نمی پرسند آنها نه تصمیمی می گیرند و نه توقعی دارند

5

هستی شناس هایی مثل سارتر و کامو همه آثارشان هدیه ای به بشریت هست

4.3
(6)
109,000
تومان
%30
تخفیف با کد «HIFIDIBO» در اولین خریدتان از فیدیبو

گذاشتن این عنوان در...

قفسه‌های من
نشان‌شده‌ها
مطالعه‌شده‌ها
تعلیق
راه های آزادی
نشر چشمه
4.3
(6)
109,000
تومان