از این زنگ تفریح راضی هستید؟ البته که هستید. هر جور استراحتی همیشه خوب است: آخر یک بخش یا فصل، حتی وقفههایی با یک خط فاصله؛ با ارفاق، حتی یک پاراگراف. هنری فیلدینگ این میانپردهها را در طول سفر دراز رمان به توقف در میخانهها تشبیه میکند. حتی اگر آنجا هیچ توقف فصلیای برنامهریزی نشده باشد، حتی اگر همهاش یک پاراگراف پیوستهی بلند باشد (یعنی حتی اگر مشغول خواندن توماس برنهارد باشید)، میتوانید کتاب را چند دقیقه یا ساعت یا روز کنار بگذارید و کار دیگری کنید.
دربارهی کنسرتها و نمایشها تنفس اغلب اندکی دشوار از کار درمیآید. بله، شما میتوانید پاهایتان را دراز کنید، اما چیزی بدتر از این نیست که برای نوشیدنی ازدحام کنار پیشخان را تحمل کنید و وقتی بطری گرولسک تان را (نوشیدنیای که در شرایط عادی هرگز سفارش نمیدهید) میگیرید زنگ به صدا درآید تا به شما بگوید بخش دوم تا سه دقیقهی دیگر آغاز میشود. چندبار به دوستانتان و نوشیدنیهای تمامنشدهتان نگاه کردهاید و به اتفاق آرا تصمیم گرفتهاید که بله، نیمهی اول خوب بود اما راستش آنقدری که باید از آن (موسیقی، نمایش) بهره ببریم، بردهایم و حالا باید کمی بیشتر از اینها (آبجو)بهره ببریم؟
در مورد فیلمها، با صورتحسابهای دو یا سه برابر، وقفه ضرورتی اجتنابناپذیر است. شخصاً دیگر برای دوگانههای برگمان و سهگانههای برسونی که در دههی بیست عمرم میبلعیدمشان بنیهی کافی ندارم (گرچه برای مردی به سنوسال من نامعمول است، وقتش را دارم)، پس بهندرت با این مشکل تنفسها و اینکه آیا برای نیمهی دومِ هر آنچه پول خوبی برای دیدنش دادهام بمانم یا نه مواجه میشوم. در استاکر نه تنفسی در کار است نه حتی وقتی برای رفتن به دستشویی، بخش نخست ناگهانی تمام میشود، چند ثانیه مکث و سپس دوباره بخش دوم. اما آن چند ثانیه کافیاند تا طلسم را بشکنند و فرد را بدگمان کنند به اینکه خطایی در پیوستگی فیلم به وجود آمده، که چیزی ــ حتی فقط یکی دو فریم ــ گم شده است. در شروع همهچیز اندکی تیرهتر به نظر میرسد، انگار چند ساعت گذشته و روزِ طولانی کمکم به پایان رسیده است. ما با آهنگ فیلم ــ آهنگ راه رفتن، آهنگ خسته راه رفتن این سه مرد ــ تطبیق یافتهایم و ناگهان به نظر میرسد یک جامپکات داشتهایم، یک پرش روبهجلو در زمان. به طور غریب و بیهمتایی برای فیلمی از تارکوفسکی، تقلا میکنیم تحمل کنیم و سوار اتوبوس شویم! اینجا استاکر است و پارچهها و گلولههایش، میان جنگلِ ناگهان تیرهتر میتازد و سپس از بیرونِ ساختمانی آن دو نفر دیگر را صدا میزند تا بیایند.
آنها بیرون ساختمان دیگری یا بخش دیگری از همان ساختمان استراحت میکردند. بگذریم، چهطور به هر کجایی که هستند رسیدند؟ باز هم آن تبانی غریب بین تجربهی مردمان روی پرده و مای میان تماشاگران نشسته: انگار آنها هم زنگ تفریحی داشتهاند. به نظر میرسد آنها دقیقاً اکراه ادامهی بخش دو را که میتواند به بعضی از بینندگان در طول تنفسها هجوم آورد درونی کردهاند. نویسنده روی تکهسنگ نسبتاً راحتی کش آمده و پروفسور جای خوبی برای نشستن پیدا کرده است. به نظر میرسد تازه از خواب بیدار شدهاند و در واقع مشتاق کمی بیشتر در بستر بودهاند. دستاورد استاکر تا اینجا متحد کردن آنها در بیزاری است. گاهی فکر میکنم هدف واقعی راهنماها این است که منبع پیوندی باشند بین گردشگرانی که چارهای ندارند جز دنبال کردن و گوش دادن به آنها. خاطرهی برجستهام از آخرینباری که در اختیار یک راهنما بودم ــ پیچیدگی هنر صخرهای بومیان امریکا نزدیک سدار مسای یوتا را توضیح میداد ــ این است که من و همراهم با نواهایی بیربط و یاوه همسرایی میکردیم «وه!» از منظر مشتریان آتی یکی از موانع آشکار منطقه این است که فقط با راهنما میتوانید آنجا بروید، که مجبور خواهید بود به همان داستانها و بذلهگوییهایی گوش کنید که از وقتی این شغل را به دست آورده آنها را تکرار میکند. گرچه در مورد استاکر این یک شغل نیست، یک رسالت است و بذلهگویی و شوخی هم در کار نیست (آنطور که نویسنده نق میزند)، همهاش وعظ و موعظه است.
پروفسور، واقعاً خسته و کوفته، از جایی که نشسته درون چیزی پایین میآید که ظاهراً گودالی بزرگ است. اما نه. ما به دورتر میپریم، به آنچه انگار انعکاس ماه خاکستری بزرگی است که با سنگی یا صخرهای تکهتکه شده و بهآرامی خودش را جمع میکند، درحالیکه استاکر شعرهایی را از آرسنی، پدر تارکوفسکی، میخواند. تا اینجا روایت کاملاً خطی بود، دنبال کردن گامبهگام آنها: مرز، واگن، پیادهروی در منطقه. خودِ تارکوفسکی میخواست اینطور نشان دهد «که انگار همهی فیلم در یک برداشت واحد گرفته شده است.» اما حالا، در بخش دو، به نظر میرسد به ساختار رها و مشارکتی آینه بازگشت داده شدهایم که بسیار از شعر پدر تارکوفسکی بهره برده است. چه اتفاقی درحال رخ دادن است؟