مرد تنهای روی تپه سرعت گرفتن قطار و ناپدید شدن آن در طوفان را تماشا کرد، قلبش پر از آوازی بود که از لبانش بیرون میریخت، نوایی که به زیبایی در هوای آزاد میپیچید و سربازانش را بهسمت او فرامیخواند. آنها کارشان را خوب انجام داده بودند، درست بعد از اینکه خورشید غروب کرده بود قطار را برای تیم پاکسازی آمبرلا که حتماً در راه بود آماده کرده بودند، بیشتر حاملان را به درون جنگل برده بودند، درها را قفل کرده و موتور را به راه انداخته بودند؛ او میخواست زالوها غذا بخورند، نه حاملان ویروس. وقتی تیم آمبرلا از راه میرسید، هیچ راه فراری برایشان نبود. باران تمام زالوهایی که از تپه بالا میآمدند را شستوشو میداد، فرزندانی که به ندای او پاسخ داده بودند و به میل او هر کاری میکردند.
مرد آوازش را تمام و با لبخند از آنها استقبال کرد. همه چیز تا الان به بهترین شکل ممکن پیش رفته بود. بعد از این همه انتظار، دیگر زمان زیادی باقی نمانده بود.
او به رؤیایش میرسید؛ تبدیل به کابوس آمبرلا میشد.
و بعد، کابوس دنیا.
***
ربکا گفت: «قبل از هر چیز باید قطار رو متوقف کنیم.»
بیلی با سر تأیید کرد. «پیشنهادی داری؟»
ربکا با خونسردی گفت: «جدا میشیم.» با توجه به اتفاقهایی که برایش افتاده بود، هنوز بهطور غافلگیرکنندهای خونسرد بود. «واگن جلوی قطار قفله، همونجایی که همدیگه رو دیدیم. ما باید اون در رو باز کنیم و خودمون رو به موتور برسونیم.»
بیلی گفت: «خب، به قفلش شلیک میکنیم.»
ربکا سرش را به دو طرف تکان داد: «کارتخوان مغناطیسی داره. باید کارتش رو پیدا کنیم.»
- من دفتر رئیس رو دیدم...
ربکا پاسخ داد: «اون هم قفله. باید خودمون پیداش کنیم.»
بیلی گفت: «ممکنه زیاد طول بکشه. باید با هم بمونیم.»
- اونطوری دو برابر طول میکشه. من نمیخوام وقتی قطار به مقصدش میرسه اینجا باشم.
با اینکه بیلی اصلاً دلش نمیخواست تنها در قطار بگردد و مایل نبود ربکا تنها بماند، نمیتوانست منطق او را زیر سؤال ببرد.
ربکا گفت: «من از ته قطار شروع میکنم و جلو میآم. تو طبقهی دوم رو بگرد و جلوی قطار همدیگه رو میبینیم.»
بیلی فکر کرد: دستور دادن خوب بلدی، کوچولو... مگه نه؟ اما فکرش را بیان نکرد. در آیندهی نه چندان دور، ممکن بود این دختر تنها شخصی باشد که نگذارد بیلی تبدیل به نهار کسی شود.
ربکا اضافه کرد: «و اگه کار اضافهای بکنی بهت شلیک میکنم.»
بیلی میخواست با عصبانیت جوابش را بدهد اما بعد درخشش چشمهای او را دید. ربکا فقط شوخی کرده بود. حداقل حرفش کاملاً جدی نبود.
ربکا با سر به اسلحهی او اشاره کرد: «مهمات به اندازهی کافی داری؟»
بیلی گفت: «مشکلی نیست. تو چی؟»
ربکا یکبار دیگر سر تکان داد و بهسمت در حرکت کرد. وقتی به آن رسید، برگشت و گفت: «ممنونم.» با دست به انتهای واگن اشاره کرد. «یکی بهت بدهکارم.»
قبل از اینکه بیلی بتواند جواب بدهد، او رفته بود. بیلی لحظهای به در خیره ماند، از تمایل آن دختر برای روبهرو شدن با خطرهای قطار، آن هم به تنهایی، شگفتزده شده بود. وقتی خودش همسن او بود، آیا آنقدر شجاعت داشت؟
توی اون سن، بهش میگن "انکار مرگ". آره، خود بیلی هم وقتی در آن سن بود فکر میکرد برای همیشه زندگی خواهد کرد. محکومشدن به اعدام باعث شده بود نظراتش کمی تغییر کنند.
بیلی کمی زمان صرف گشتن واگن غذاخوری کرد. وقتی با عجله پشت پیشخوان کوچک و زیر میزها را چک میکرد، دیدن بدنهای لهشده و چرک دهها زالو باعث شد اخم کند. در قفلی جلوی واگن بود اما لگدی محکم کابین خدماتی خالیای که سقفش سوراخ بود را به او نشان داد. بیلی معطل نکرد، بهترین شانسشان احتمالاً گشتن جسدهای کارمندان قطار بود.
او خودش را به پایین پلهها رساند و لحظهای مکث کرد که عقب قطار را نگاه کند. بهنظر میرسید ربکا چمبرز میتواند از خودش مراقبت کند؛ بنابراین بهتر بود بیلی هم حواسش بهخودش باشد.