سلیم گفت: «تو راه مسجد مینشینیم تا بیاید.» گفت: مرا که میشناسد.
گفتم: مرا هم میشناسد. به خانهمان آمده است.
سلیم نشست. گفت: «اگر عسل تمام شده باشد چی؟» لحظهای سکوت کرد و بعد ادامه داد: «چند تا مشک پر بوده؛ با شتر آوردهاند. فضل دیده است. میگفت دور و بر شترها پر از زنبور عسل بود.» و پرسید: تو تا حالا زنبور عسل دیدهای؟
سایه دیوارها برچیده شده بود و خورشید درست وسط آسمان بود. وقت نماز ظهر بود. عرق از پیشانیام میجوشید و پلکهایم را میسوزاند. با آستین صورتم را پاک کردم. گفتم: نه! چه شکلیه؟
سلیم بلند شد. دامن وصلهدارش افتاد روی پاهایش. خاکها را از دامنش تکاند و به کوچهی مسجد سرک کشید: من هم ندیدهام. اما مادرم میگوید کمی از مگس بزرگتر است!
من گفتم: اگر نیاید؟
گفت: «حتماً میآید.» و چشم گرداند به اطراف. گفتم: دنبال چی میگردی؟
نگاه کرد به خورشید. گفت: «گرما استخوانم را سوزاند.» و دوید به طرف نخل وسط کوچه. من هم پشت سرش دویدم. دور نخل ایستادیم کنار هم. چتر کوچک سایه دور تا دور نخل پهن بود. زنی تند از کنارمان رد شد. گفتم: اگر طول بکشد مادرم نگران میشود.
کف دستش را به پیشانی کشید و بعد صورت سیاهش را با عرق شست. لب پایینش را به دهان کشید، مکید و تف کرد. گفت: کاش با فضل آمده بودم!
گفتم: تو خودت گفتی من بیایم.
گفت: حالا که آمدی، بمان. فضل هم میآید.
تیغههای نخل تنم را آزُرد. از تنهی نخل جدا شدم. با فضل دعوا کرده بودم چند روز پیش و از او بدم میآمد. حسودیام میشد. دوست نداشتم ببینمش. به سلیم گفته بودم اگر فضل باشد من نمیآیم؛ اما او باز صدایش کرده بود.
گفتم: من نمیگذارم به فضل بدهد.
گفت: با تو نیست. او میدهد.
پشتش را از نخل جدا کرد. گفتم: تو اصلاً صدای اذان را شنیدی؟
گفت: ها! دروغ که نمیگویم.
نگاهش یکجا قرار نمیگرفت. میدانستم منتظر فضل است. گفتم: من تا به حال عسل نخوردهام.
گفت: مثل شیرهی خرما است. با انگشت خودش به من داد.
گفتم: من شیرهی خرما زیاد خوردهام.
پُقّی خندید: این را که همه خوردهاند. اما عسل فرق میکند؛ خوشمزهتر است. خنک!
چند قدم رفت جلو. به کوچهی مسجد نگاه کرد و برگشت. بعد به کوچهی دیگری که فضل باید میآمد سرک کشید. و لحظهای بعد لبهای خشکش به خنده باز شد. فضل از کوچه بیرون آمد. صورت تُپُلش کش آمده بود؛ میخندید، و تند و سبک قدم برمی داشت. آمدند کنار نخل و نزدیک من ایستادند.
سلیم گفت: اول از همه فضل خورده؛ از سرِ مشک!
قبلاً هم این را گفته بود. گفتم: تو آنجا بودی؟
گفت: نه!
گفتم: این فضل آدم دروغگویی است. حرفهایش را باور نکن!
گفت: تو دشمن فضلی!