نیمهشب بود، دلم گفت قلم بردارم
یاعلی گفته و در جاده قدم بردارم
کولهبار سفرم هرچه سبکتر، بهتر
دست از این سفرۀ بیبرکت غم بردارم
شک ندارم که برات سفرم را آن شب
که دگرگون شده، رفتم که علم بردارم
روضهخوان گفت به من راه حرم نزدیک است
با دل سوخته گرچند قدم بردارم
دم در پیرزنی گفت که چشمش کمسوست
باید آنجا کمی از خاک حرم بردارم
در دلم شوق زیارت، به خودم میگفتم:
«صحن ایوان طلا پیش پیمبر دارم»
آه اما حرمش گنبد و گلدسته نداشت...