فنجانِ قهوهبهدست به سالن دیگر میروی، مشتریهای پروپاقرص آنجا مشغول ورقبازیاند. مشتریهای همیشگیِ کافه، سالهاست میشناسیشان، آنها هم میشناسندت، میدانند برای تماشای بازیشان میآیی آنجا، خودشان دستکم اینطور فکر میکنند و حضورت را تاب میآورند، آخر همه میدانند ورقبازها چهقدر بیزارند که آدمهای کنجکاو دوروبرشان بپلکند. با اینهمه، یکجور همدلی بین تو و آنها هست، مثل همدلی با دوستان قدیمی، گرچه هیچ رفاقتی بین شما نیست، نمیشود گفت حتی دوستان کافهای هستید، اسمت را هم نمیدانند، اما مهم نیست، فقط باید خیلی صمیمی باهاشان سلاموعلیک کنی: عصربهخیر، بازی چهطور پیش میرود، همان خطاهای بد قدیمی؟ یکی لبخندی تحویلت میدهد، دیگری سر تکان میدهد، یکی دیگر دستش را به علامت اعتراض بالا میآورد؛ نگاهی به دوروبرت میاندازی و قهوهات را جرعهجرعه سر میکشی، هنوز مرددی سرِ کدام میز بنشینی. سر میز ته سالن، بازی پوکر در اوج هیجان است، نه، آنجا مناسب نیست؛ سر میز کنارِ در بازیِ ورق کموبیش پُرشوری سر گرفته؛ سر میزِ مخصوص پذیراییِ ویژه هم پاسور پنجتایی سر گرفته، پاسور پنجتایی بازی عجیبی است؛ تصادف و هوش نقش مهمی در آن ایفا میکند، مثل بازی خودِ تو با کلمات است، از بین ورقهایی که تصادف در اختیارت میگذارد باید یکی را انتخاب کنی و به کمک آنها حدس بزنی یارت کیست، چون یک یار داری و باید از بین چهار رقیب دیگر حدس بزنی او کیست، باید به تصادف و حس گمانهزنیات اعتماد کنی، پاسورِ پنجتایی بازی محشری است، یک صندلی میکشی جلو و در سکوت به تماشا مینشینی، چشمهایت کارتها را میپایند و گوشهایت جملههایی را میقاپند که در سالن به پرواز درمیآیند، جملههای گنگِ ورقبازها را: چند فحش و ناسزا در هوا، کلماتی که لحظهای بیش نمیپایند و در دل کلمات دیگر گم میشوند.
«هیچوقت نتوانستم این را به تو بگویم، اما حالا باید بدانی.» این جمله ناگهان به گوشت میخورد با شگفتیِ زخمی که دردش یکمرتبه شروع میشود، مثل زخمِ سوزن یا مته و پیش از آنکه آرام بگیرد احساس میکنی توی سرت منفجر و با وقفههای پیدرپی منتشر میشود: باید بدانی. میایستی، احساسِ کسی را داری که به تله افتاده و یک لحظه چشم از در برنمیداری، ورقبازها به تو زل میزنند، حتماً رنگت پریده و ترس توی چشمهایت موج میزند، مینشینی تا حواسشان را به خودت جلب نکنی، بله، حالا دیگر هیچکس حواسش به تو نیست، خیال میکنند این حرکتت از سر ملال و خستگی است، یکی از عادتهای عجیبوغریب تو؛ به ورقبازها نگاه میکنی، به تکتکشان، با خودت فکر میکنی صدای کی بود، محال است صدای یکی از کسانی باشد که آنجا نشستهاند و باز به صدا فکر میکنی که هنوز توی گوشت زنگ میزند، آن صدای غیرقابلتردید و تودماغی، با لحنی شمرده و بفهمینفهمی طنزآمیز، خیلی خوب میشناسیاش؛ پس، آرامآرام، انگار با خودت میگویی: تادئوس، اینجا هستی، صدایت را شنیدم، به من بگو کجا قایم شدهای. باز به قماربازها نگاه میکنی، نگاهت به آن پیرمرد میافتد که کلاه بره به سر دارد و پوستواستخوان است، فکر میکنی خودش است، یعنی تادئوس از طریق او با من حرف زد؟ بعد بقیه را زیر نظر میگیری: یک پیرمرد پنجاهسالهی درشتهیکل و ساکت، دو جوان با موهای براق از بریانتین، چهار مرد میانسال که سرشان گرمِ بازیِ پوکر است؛ نه، فکر میکنی صاحبِ صدا هیچکدام از اینها نیست، تادئوس اینجاست، حتماً دارد همین دوروبر پرسه میزند، اما کجا؟ شروع میکنی به کاویدن گوشهگوشهی اتاق، چه کار بیخودی، خیال میکنی تادئوس و صدایش در تکتک اشیای اتاق حضور دارد: در تقویم دیواری با یک نقاشی چاپی از فاتوری، در نقاشی چاپی بغلِ آینه با تصویر یک شکارچی مشغول شکار اردکِ کلهسفید، در لوستری کریستال با چراغهایی به شکل ناقوس، تکرار میکنی: تادئوس، خواهش میکنم، صدایت را شنیدم؛ چه میخواهی به من بگویی، از کجا با من حرف میزنی، محال است، تو دیگر وجود نداری، نمیتوانی با صدایت حضور داشته باشی. ذهنت اما باز تکرار میکند: تادئوس، از کجا با من حرف میزنی، چه میخواهی به من بگویی؟ عجیب است، زود متوجه میشوی صدا دیگر آنجا نیست، دیگر از طریق موجودات آن اتاق با تو حرف نمیزند، باید دنبالش بگردی، از آنجا بزنی بیرون و تصادفی دنبالش بگردی؛ پس بلند میشوی، به نشانهی خداحافظی با حواسپرتی دست تکان میدهی، فکرت درگیر است، همهی جملههایی را که در طول روز دستچین کردی میریزی دور، فقط صدایی رسا و محکم توی سرت میماند: «هیچوقت نتوانستم این را به تو بگویم، اما حالا باید بدانی.»