آتنز موفق نشدهبود.
دکتر گریفیث به چراغ چشمکزن سفید کنار در خیره شد، به آتنز لعنت فرستاد، به لایل آمون لعنت فرستاد، به خودش لعنت فرستاد. به آتنز نگفتهبود چطور به داخل برگردد و این یعنی مهاجمان از او رد شدهبودند. آمون برایشان یک پیغام گذاشتهبود یا فرستادهبود- تنها چیزی که مهم بود این بود که آنها داشتند میآمدند و باید فرض میکرد کلید دارند. هفتهها پیش تابلوهای راهنما را کندهبود اما شاید محل آزمایشگاه را میدانستند، شاید پیدایش میکردند و...
نترس، نیازی به ترس نیست. خودتو برای این آماده کردی، فقط نقشهی بعدی رو اجرا کن. تقسیمش کن تا هر دو اثر رو بذاره- اسلحهی سبکتر، طعمه برای بعدها... و شانس دیدن عملکرد الن.
گریفیث به سمت دکتر کینسون برگشت و سریع شروع به صحبت کرد، دستورالعمل واضح و سادهای انتخاب کرد، راهی که باید طی میکرد هم راحتترین بود. گریفیث همین حالا هم سؤالاتی که آنها ممکن بود بپرسند را حدس زدهبود، گرچه امکان داشت اطلاعات بیشتری هم بخواهند. چند پاسخ الکی به الن یاد داد، بعد اسلحهی نیمهاتوماتیک کوچکی که در کشوی میز دکتر چین بود را به او داد و گفت که آن را زیر روپوش آزمایشگاهش پنهان کند. خشابش خالی بود اما حدس زدنش غیرممکن بود، مخصوصاً وقتی چخماق آن پایین داده شدهبود. گریفیث کلیدش را هم به الن داد، ریسک بود اما خُب کل قضیه یک ریسک بود. سرنوشت دنیا در دستانش بود، باید تمام راهها را امتحان میکرد.
بعد از اینکه الن رفت، گریفیث روی صندلی نشست تا برای مدتی قابل قبول منتظر شود، نگاهش روی شش کپسول ضدزنگی که دیگر صبر نداشتند متوقف شد. برنامههایش خراب نمیشد؛ درستی و عدالتی که در کارش بود این حمله را با شکست مواجه میکرد. اگر به نقشهی الن پی میبردند، Ma۷ها هم بودند، لوئیس هم بود، همچنین سرنگها و محل مخفی شدنش، کنترل محفظهی هوا به راحتی در دسترس بود.
بعد از همهی اینها، طلوع آفتاب منتظرش بود. دکتر گریفیث لبخندی رؤیایی زد.
***
کارن هنوز میتوانست راه برود، به نظر میرسید هنوز بخشی از چیزهایی که به او میگفتند را درک میکند اما چند کلمهای که به زحمت بر زبان میآورد به هیچ چیز ربط نداشت. هنگامی که پلههای فانوس دریایی را پایین میرفتند، دو بار گفته بود: «داغ.» وقتی وارد تونل مرطوب و عریض پای پلهها شدند، گفته بود: «نمیخوام.» صورت بیرنگ و مضطربش از ترس میلرزید. ربکا میترسید که حتی اگر راهی برای خنثی کردن پیشرفت ویروس پیدا کنند، خیلی دیر شده باشد.
همه چیز خیلی ناگهانی اتفاق افتادهبود، آنقدر سریع که هنوز نمیتوانست درکش کند. در تاریکی فانوس دریایی مردی منتظرشان بود و همانطور که دیوید حدس زدهبود یک تله بود. همان لحظه که وارد شده بودند، او آتش مسلسل را به رویشان گشوده بود و از سایههای زیر پلههای فلزی شروع به سوراخ سوراخ کردن در کردهبود. با کمک نقشهای که دیوید ریختهبود، کار در چند ثانیه به پایان رسیدهبود. بعد از آن استیو در اصلی را پیدا و رمز را وارد کرده بود و ربکا و جان جسد تیراندازی که منتظرشان بود را بررسی کردهبودند. در نور باریک چراغ قوهی جان مشخص شدهبود که مرد حامل ویروس است. بدنش که به سفیدی کاغذ بود، پوستهپوسته شدهبود و خطهای برآمدهی عجیبی روی آن دیده میشد. با قربانیانی که در سهجوخهها دیدهبودند فرق داشت، کمتر فاسد شدهبود، چشمان باز و خیرهاش انگار انسانیتر بودند... اما بعد دیوید رفتهبود تا ربکا را بیاورد و توجه ربکا به طور ناگهانی و ظالمانهای به دوستش معطوف شدهبود.