طرفهای ظهر در میزنند. اهالی روستا آمدهاند برای سرسلامتی دادن. زنها یک طرف صف بستهاند و با نازلی روبوسی میکنند و مردها هم از سویی دیگر با او. بیحواس تعارف میکند که بفرمایید تو و همانوقت از نگاه نازلی میفهمد که اشتباه کرده. اول همه میگویند نه و بعد یکی دو نفر از آن وسط میگویند زشت است حرف برادر نازلی را بیندازند زمین و پنج دقیقه مزاحم میشوند و میروند.
زنجیروار مینشینند دور پذیرایی و از ماجرا و چندوچونش میپرسند. برای اینکه از او سؤال نکنند میرود توی آشپزخانه و مشغول چای درست کردن میشود. زنی همانطور که مشغول حرف زدن است بلند میشود و پردهها را کنار میزند و یکی از پنجرهها را باز میکند، راحت و مطمئن است، جوری که انگار خانه خودش است...