زندگی چیزی نیست غیر از چاه تنهایی که با گذر سالیان عمیق تر می شود و من که یتیم بودم و پوچی ذاتی ام از دیگران بیش تر است، از آغاز در برابر جمع گونه ای که خانواده باشد محتاط تر بودم. اما آن شب تنهایی ام که خود از پیش بسیار عظیم بود ناگهان بی نهایت شد، انگار ته بندی موحش آن چاه که آهسته آهسته عمیق تر می شود، واداده مرا به سیاهی فروانداخته باشد. محزون بر زمین دراز کشیدم و زیر گریه زدم. اکنون می فهمم آن کودک که در دنیایی ناشناخته می گرید نادانسته تولد خویش را آسان تر می کند. من که فرزندخوانده بودم، نادانسته در هیات کودکی متولد می شدم که خون آلود و حیرت زده از آن شب تاریک بیرون می آید که بطن مادرش است و یگانه کاری که از من برمی آمد خود را به گریه سپردن بود.
فلسفه بافیها و حرفهای حدیث نفس طورِ نویسنده جاهای خیلی کمی حرفهای خوبیه منتها اکثراً چرت و نامفهومه مخصوصا در یک سوم پایانی کتاب این قسمتهای حدیث نفس طور کاملا تبدیل به یه رودهدرازی بی محتوا میشه . . .
اما قصه؛ قصهی کتاب واقعا متفاوت و عالیه و صحنههایی که از روزهای خاص قبیلهها توصیف میکنه حیرتانگیزه.