ایمان همچنان از دست رومینا ناراحت بود و با گذشت چندین ماه هنوز نتوانسته بود خود را با شرایط زندگی او که خیلی هم به آن نوع زندگی اصرار داشت، عادت دهد. ایمان پسری نبود که بتواند تا بدین حد بیقید باشد و کارهای همسر آیندهاش که هیچکدام مورد پسند او نبود، برایش بیاهمیت باشد. او خیلی فکر میکرد و دقیقاً از آخرین برخوردی که با او داشت و باز هم مثل همیشه لحن و گفتار رومینا، بسیار ناراحتش کرده بود تصمیم گرفت برای آرامش روحی خودش هم که شده مدتی کاری به کار او نداشته باشد و این تصمیم به قدری جدی بود که یک هفته حتی جواب تلفنهایش را هم نداد تا بلکه متوجه شود که ایمان به راستی از رفتار او ناراحت است اما رومینا که خود به خوبی میدانست ایمان به چه دلیلی جواب تلفنهایش را نمیدهد باز هم با اعتمادبهنفس به منزل آنها تلفن میکرد و این درصورتی بود که تارا طبق خواسته ایمان هر بار بهانهای میآورد و با گفتن «حتماً بهشون اطلاع میدم شما تماس گرفتید.» گوشی را میگذاشت. حتی سیماخانم هم که از همه چیز بیخبر بود نتوانست حریف پسرش شود و او را متقاعد کند تا دست از لجبازی بردارد. البته ایمان حق داشت چرا که چند ماه کوتاه آمد و رومینا هر کاری که دوست داشت انجام داد و به هیچکدام از نظر و عقاید ایمان هم، چه بد و چه خوب اصلاً اهمیت نداد و هر بار که متوجه اشتباهش میشد با کلی ناز وکرشمه و اداهای مردپسند او را خام میکرد و از خر شیطان پایین میآورد اما ایندفعه با دفعههای گذشته فرق داشت. دیگر دستش رو شده بود و ایمان گول ظاهر فریبنده و سیاستهایی که در مقابل او بکار میبرد را نمیخورد. ایمان زمان میخواست تا بتواند با ذهنی آزادتر بیندیشد و در نهایت تصمیم بگیرد. او فقط سه راه را جلوی خودش میدید، یکی اینکه رومینا براستی میپذیرفت که عوض شود و با ایمان همگام میشد که تا به آن روز با وجود سعی و تلاش فراوانش نتوانسته بود به چنین چیزی دست یابد. راه دوم این بود که خودش با او و کارهای غیرمعقولش کنار بیاید که این امر اصلاً امکانپذیر نبود و راه سوم خط کشیدن روی همه چیز بود و رهایی از همه تعهدات و بازگشت به زندگی خوش و بیدغدغه گذشته. او میدانست که راه سوم، معقولترین و راحتترین راه برای اوست ولیکن وقتی در تصمیمش قاطع میشد میترسید که مبادا این کار او عواقب بسیار بدتری را در پی داشته باشد و هر لحظه به فکر پیدا کردن راه حل چهارمی بود تا عادلانهتر بر این مشکل پیروز گردد.
آن روز ایمان پلیور سرمهای رنگ اهدایی تارا را روی پیراهن آبی خوش رنگش پوشیده بود و شلوار لی مشکی نیز پایش بود و با وجود اینکه تصمیم داشت به مرتضی سری بزند باز هم جلوی پنجره نشسته بود و به آینده نه چندان دورش میاندیشید. به خوبی میدانست با فرا رسیدن سال جدید و ایام عید مادر و پدرش صحبت عقد و عروسی را پیش خواهند کشید و همین مسئله باعث میشد او هر چه زودتر تصمیم نهاییاش را بگیرد. او همچنان در فکر و خیال بود که تارا همانند همیشه که رومینا زنگ میزد در اتاقش را زد و از لای در نیمه باز گفت:
- رومیناخانم پای تلفنه، صحبت میکنید؟
ایمان که آن اوایل با صدای زنگ تلفن، به امید صحبت کردن با رومینا به سرعت خود را به تلفن میرساند و با اشتیاق با او صحبت میکرد اکنون با بیحوصلگی و حتی تردید و فقط بخاطر سماجت زیاد او که حس میکرد تلفنهای پشت سر هم او باعث ایجاد مزاحمت برای خانوادهاش شده است گوشی را برداشت.