زمانی که برای اولین بار یاد گرفتم چگونه به مردم برای پرورش مهارتهای گفتوگویشان کمک کنم، بهشدت دچار تردید شدم زیرا مدیران اجرایی همواره ابتکار پیشپاافتادهی یک زن خانهدار را برای غلبه بر ملالت و خستگی مورد تمسخر قرار میدهند. باوجوداین، بعد از شروع این کار بسیاری از شخصیتهای مشهور بهصورت پنهانی با من تماس گرفتند تا در پیشبرد مهارتهای گفتوگو به آنها کمک کنم. افراد مضطربی که چون نمیتوانستند رودررو درخواست کمک کنند، برای گرفتن مشاوره دست به ابداع روشهای پنهانی و پیچیده میزدند. این کار آنها برای من قابلدرک بود چراکه در سبک زندگی پیشین خود، من نیز مهندسی منزوی بودم که بار مهارتهای پایین اجتماعی بر شانههایم سنگینی میکرد. تا جایی که به خاطر میآورم قبل از انجام تمرینات اصلاحی و بازآموزی در برنامهی "هنر گپوگفت"، شخصی بسیار خجالتی بودم که در برقراری ارتباط با دیگران ضعیف بود.
در زمان کودکی، دختر چاق کمحرفی بودم که برای دیده نشدن ته کلاس مینشستم و اغلب به خاطر هیکلم مرا به هیچ گروهی راه نمیدادند. یکی از واضحترین خاطرات کودکیم مربوط به وقتی است که کلاس سوم بودم. تولد یکی از دختران کلاس به نام ریتا بود و همهی بچهها بهغیراز من و یکی دیگر از همکلاسیهای چاقمان دعوت بودند. این تجربه آنقدر دردناک بود که از همه کنارهگیری کردم و به دنیای کتابهایم پناه بردم. اصلاً نحوهی دوستیابی یا حفظ دوستی را بلد نبودم و از همینجا بود که هیچوقت یاد نگرفتم چگونه با همسالان خود وارد گفتوگو شوم.
طبیعتاً وقتی بزرگ شدم تصمیم گرفتم شغلی را انتخاب کنم که نیاز جدی به گفتوگو نداشته باشد. بنابراین، مهندسی را انتخاب کردم چراکه شغلی کاملاً فنی بود و نیاز چندانی به گپوگفت نداشت. ساخت برنامههای فنی و پاسخ به پرسشهای پیچیده از کارهای روزمرهی من بود که هیچ زحمتی برایم نداشت زیرا همهچیز تنها به مهارت حرفهای من در این رشته برمیگشت. مشکل اینجا بود که به هنگام شرکت در گردهماییهای کاری از من انتظار میرفت که با همکارانم گرم بگیرم، شبکهای از روابط اجتماعی و حرفهای ایجاد کنم و به ملاقات مشتریها بروم اما بهجای آن ترس بر من چیره میشد. تنها راهحل قطعیای که برای باز کردن سر صحبت با دیگران بلد بودم، سؤالی بود که بیبروبرگرد در مقابل همه از آن استفاده میکردم: "شغلتان چیست؟". بعد از تبادل گزارشهای کاری، همیشه آنقدر بریدهبریده و پراکنده حرف میزدم که گفت گویمان به سکوتی عذابآور میکشید. هیچ راهی برای ادامهی گفتوگو بلد نبودم، تا جایی که میتوانستم از تمامی مناسبات اجتماعی فرار میکردم، در گردهماییهایی که فرار ممکن نبود دیر میآمدم، زودتر از بقیه میرفتم و در این میان دعا میکردم که افراد خوشقلب دیگری با مهارتهای اجتماعی بالاتر سررشتهی صحبت را در دست بگیرند و مرا از این وضعیت نجات دهند.
تمام مدتی که بهعنوان مهندس فعالیت میکردم با فنون گفتوگو درگیر بودم. بعدازآن هم دو فرزندم به دنیا آمدند و برای رسیدگی به امور آنها مدتی از کار فاصله گرفتم. در این فاصله به این نتیجه رسیدم که اضافهوزن و کمرویی فرسودهام کردهاند. پس بیستونه کیلو وزن کم کردم و این باعث شد تصور ذهنی بهتری از خودم پیدا کنم. راستش به دوستانی نیاز داشتم که با آنها خوش بگذرانم و میدانستم که برای رسیدن به این هدف باید مهارتهای اجتماعی بهتری کسب کنم. پس از رفتارهای افراد موفق در برقراری دوستی و تعامل در جمع یادداشت برداشتم، شگردهایشان را زیر نظر گرفتم و خجولانه شروع به تقلید از آنها کردم.
بعد از جدایی از همسرم انگیزهی بیشتری برای این کارها پیدا کردم و فهمیدم که اگر خواهان آشنایی با شخص دیگری هستم باید معاشرت با مردم را شروع کنم. در این مرحله دیگر نزدیک چهل سال داشتم، چند سال بود که از مهندسی دور افتاده بودم و نیاز داشتم که با افراد دیگری نیز آشنا شوم. بدون اغراق بگویم که دورنمای دلهرهآوری بود. اما بهمرورزمان متوجه شدم که کسب مهارتهای گفتوگو کار شاقی نیست که اگر بود اینهمه افراد موفق در اطرافم وجود نداشتند. ازجمله اهدافی که تلاش کردم به آنها برسم این بود که گفتوگویی را بیش از ۵ دقیقه ادامه دهم.