مرد پیری ۱۲ تا بچه داشت و کل روز رو مجبور بود تا کار بکنه و براشون غذا فراهم کنه.
وقتی که سیزدهمین فرزندش به دنیا اومد، دیگه نمیتونست برای تامین مخارج سیزدهمی کاری انجام بده، بیهدف به خیابون رفت و تو فکر این بود که کسی رو به پدرخوندگی پسرش انتخاب کنه.
اولین کسی رو که دید، فرشتهی خوبی بود.
فرشتهی خوبی حال و هوای مرد رو نگاه کرد و پیشنهاد داد که پدرخوندهی بچش بشه ولی مرد قبول نکرد و گفت: تو گزینهی خوبی نیستی و کاری میکنی که فقیرها فقیرتر و افراد ثروتمند، سرمایشون بیشتر بشه
بعدش روش رو برگردوند و به راهش ادامه داد، رفت و رفت تا اینکه به یک موجود دیگه رسید.
اون شیطان بود، شیطان از مرد پرسید که دنبال چه چیزی میگرده و بهش وعده داد که اگر قبول بکنه و پدرخوندهی بچش بشه، مقدار زیادی طلا و پول بهشون میده
مرد در جواب گفت: به هیچ عنوان، تو همه رو گول میزنی و به راههای بدی میکشونی
پیرمرد درکنار خیابون به راهش ادامه داد و ایندفعه فرشتهی مرگ سر و کلش پیدا شد…
شنیدن این داستان برای افراد زیر ۱۰ سال مناسب نمیباشد