مردی از دور میآید
سایهها منتظرند
مردی از دور میآید
با خورجینی از واژگان آزادی
با کلماتی که
با چشم دل
بینا شده بود
میآید
مردی از دور میآید
با چشمانی
از جنس نور،
دستانی
پر از فریاد رهایی
که
در آینۀ زمان
و گذرگاه تاریخ
آشنا شده بود
میآید
مردی از دور میآید
با قلبی
سوزانتر از خورشید،
صورتی
کز برگ گل
لطیفتر است
با سبدی
از گلهای بهاری در دست
میآید
مردی از دور میآید
با برگ سپهری
در مشت،
کتابی در دست
که هر ورقش
به رنگ ستارهای است از افقهای دور
میآید
مردی از دور میآید
تا
سرهای خسته را
کند رها،
چشمان کور را
کند بینا،
دلهای مسموم را
دهد شفا،
افکار کور را
دهد جلا؛
از آنسوی آینۀ نور
میآید