وقتی به آپارتمانم برگشتم و در رابستم،احساس حماقت کردم.باید پیشنهاد او را برای دم کردن قهوه قبول می کردم،شاید آن موقع شرایط جوری می شد که احساس صمیمیت بیشتری بین ما برقرار می شد.آن وقت در آن لحظه حیاتی که می خواست قهوه را تعارف کند و برایم بریزد،رضایت خودم را نشان می دادم و بعد در قلبش رخنه کنم و از او طلب پول کنم و راحت بگویم:" پدر جان،به من پول بده" یا اینکه به شوخی بگویم "پول را رد کن بیاد".همیشه باید در چنین لحظات حیاتی و کم پیدا،وحشیانه رفتار کرد.آن وقت گفته می شود:" نیمی از لهستان را شما بردار،نیمی از رومانی را ما برداریم – نظرت در مورد این یکی چیست –دوست داری دو سوم از سیلسیا را برداری یا نیمی از آن برای شما باشد.شما از چهار منصب دولتی حقوق می گیرید و ما هم از کارخانه های مواد غذایی تامین درآمد می کنیم.از دست خودم عصبانی بودم که بجای دسترسی به کیف پول او و تحت تاثیر گذاشتن او،تابع احساساتم شدم و احساسات او را نشانه گرفتم.می توانستم خیلی ساده موضوع پول را مطرح کنم و درباره بی پولی و شرایط سختم با او صحبت کنم.باید وانمود می کردم که پول برایم حکم مرگ و زندگی را دارد.اگر ازمادرم برای خرید لوازم مدرسه ویا کتاب درخواست پول میکردیم،همیشه ارزش و اهمیت واقعی پول را به ما گوشزد می کرد و با سختی روانی فراوانی آن پول را به ما می داد.مادرم یک عشق پول به معنای واقعی است.