گاهی اوقات به این فکرمی کنم که کامیون چقدرحیرت آوراست؛پنجره های کثیف،خمیدگی شیشه ی جلو،دوده ی روی داشبورد، بوی گاز بنزین و سیب های فاسد، وسگ ها.درست نمی دانم چند بار در کامیون گیر کردم، اولین بار وآخرین بار را دقیق به خاطر ندارم اما فکرمی کنم آخرین بارخیلی کوچک بودم، شاید کمتر از پنج سال داشتم، چون در سنین بالاتر که به مدرسه می رفتم و کل روز را در مدرسه بودم. الان فکر می کنم که من به این دلیل در کامیون گیر می کردم که خواهر و برادرم درمدرسه بودند و پدر و مادر هر دوکار می کردند.درمواقع دیگر برای تنبیه به کامیون فرستاده می شدم. بیسکوئیت های شور و کره بادام زمینی را به خاطر دارم که از شدت ترس قادربه خوردن آنها نبودم.یادم می آید از ترس به پنجره ها می کوبیدم و فریاد می زدم، فکر نمی کردم بمیرم،اصلاً به چیزی فکرنمی کردم،شبیه یک ترور بود، می دانستم که با صدای فریادم کسی نمی آید، به تاریک شدن هوا نگاه می کردم وحس می کردم سرما شروع شده است.همیشه در کامیون جیغ می زدم وفریاد می کشیدم،آنقدر گریه می کردم که به سختی نفس می کشیدم. درهمین شهر نیویورک بچه هایی را می بینم که ازشدت خستگی گریه می کنند که واقعی است وحق دارند، گاهی هم بچه هایی را می بینم که از روی بهانه گیری گریه می کنند که آن هم درست است.اما یک بار بچه ای را دیدم که با نومیدی فراوان گریه می کرد وفکر می کنم یکی از واقعی ترین صداهایی بود که یک بچه می تواند داشته باشد.درهمان لحظه حس کردم می توانم صدای شکسته شدن قلبم را بشنوم.افراد زیادی را دیده ام،حتی درغرب، که به من می گویند رشد نمودن ذرت صدایی ندارد و نمی توان آن را شنید اما من معتقدم که صدای رشد ذرت را می شنیدم.قبول دارم که کسی نمی تواند صدای شکسته شدن قلبم را بشنود ولی به نظر من بزرگ شدن ذرت و صدای شکستن قلب من جداناشدنی هستند.معمولاً اگردر ماشین یا اتوبوس بچه ای بود که گریه می کرد، سریع از آن پیاده می شدم تا صدای گریه هیچ بچه ای را نشنوم.
وقتی در کامیون حبس می شدم به جاهای بسیار عجیبی فکر می کردم؛فکر می کردم مردی را می بینم که به سمت من می آید،فکر می کردم هیولا دیده ام حتی یک بار فکر کردم خواهرم را دیده ام،خودم را آرام می کردم و بلند می گفتم"همه چیز خوب است،هیچی نیست هیچی نیست.به زودی یک زن مهربان می آید و چون تو دختر خیلی خیلی خوبی هستی تو را با خود می برد که با او زندگی کنی،چون او تنهاست،او یکی از فامیل های مامان است و دوست دارد یک دخترکوچولوی مهربان با او زندگی کند."این طور خیال پردازی می کردم وبه نظرم بسیار واقعی بود و باعث می شد آرام شوم.به این فکرمی کردم که سردم نیست،چند ملحفه سفید،حوله تمیز و یک دستشویی سالم و یک آشپزخانه آفتاب گیر دارم.به خودم اجازه می دادم با این رویاهای شیرین زمان بگذرد.اما کمی بعدهوا سرد می شد وآفتاب غروب می کرد و دوباره گریه من شروع می شد؛اول ناله می کردم و بعد با صدای بلند گریه می کردم.بعد سرو کله پدرم پیدا می شد،دررا باز می کرد و گاهی مرا بغل می کرد گاهی هم می گفت:" نباید گریه کنی"،گرمی دستان او را در پشت سرم به یاد دارم.