امایش دوباره دلم را خالی میکند. هراسان میپرسم: «اما چی؟»
«فردا و پسفردا که تعطیله من با شما هستم، اما برای پسفردا شب، بلیت میگیرم برمیگردم. تو با خانوادهات بمون.»
گر میگیرم. لگدی به چمدان میزنم و مثل بچهها که لج میکنند، میگویم: «لازم نکرده.»
با آرامش میگوید: «مگه هدفت زیارت نیست؟ چه فرقی داره من باشم یا...»
تلفن را قطع میکنم و نمیگذارم حرفش تمام شود. زیارت تنهایی به چه درد من میخورد، من میخواستم قبل از شروع مراحل ناباروری هر دویمان متوسل شویم، یعنی این موضوع اینقدر سخت است که نمیفهمد. اصلاً اگر دوست داشت که با هم سفر کنیم حتماً میتوانست کارهایش را هماهنگ کند، اما احساس میکنم دیگر دوستم ندارد و از من فاصله میگیرد.
دانههای اشک همچون دانههای تسبیحی که نخشان پاره شده باشد، روی صورتم روان میشوند. دیدن چمدانها خشمم را بیشتر میکند. کاش از صبح گفته بود تا وسایل را جمع نمیکردیم. بیچاره مامان، صبحانه وسط راه را هم آماده کرده است. اصلاً از همه خداحافظی کردیم. جواب فامیل را چه بدهیم؟
اشکم میشود باران سیلآسای بهاری! مامان عزیزم یک ماه برای این روز برنامهریزی کرده و ما یک شبه همه را بر باد میدهیم.
گوشی خانه زنگ میخورد. دست و پایم حس ندارد تا از جایم بلند شوم و جواب دهم. میترسم مامان باشد و بخواهد با ذوق از ساعت حرکتمان بگوید. بیخیال میشوم و در جایم مینشینم. هر که باشد دوباره زنگ میزند. اصلاً فکر میکند دستشویی یا حمام بودهام. اما اگر مامان بود چه؟ حتماً نگران میشود.
بالاخره تصمیم میگیرم بلند شوم و جواب دهم که قطع میشود. در جایم کنار چمدانها و شوفاژ دراز میکشم.
هادی به من میگوید تو چرا اینجوری شدهای؟! من مگر چطور شدهام؟ او برنامه سفرمان را کنسل کرده است و به جای عذرخواهی از رفتار من ایراد میگیرد.
دستم را دراز میکنم و زیر سرم میگذارم. یعنی واقعاً آقا ما را راه نداد؟ دانه اشکی غلت میخورد تا روی دستم مینشیند. اگر به اراده ما بود که ما اراده کردهایم پس حتماً آقا ما را نطلبیده است.
قلبم میگیرد از فکرهایی که در سرم سر و صدا میکنند.
نکند کاری کردهایم که امام رئوف...
رئوف که در قاب ذهنم مینشیند، دوباره قطره اشکی بر گونهام جاری میشود. انگار قرار نیست سد اشکم بسته شود.
گوشی موبایلم را از کنارم برمیدارم و شماره حرم را میگیرم. تقریباً کار هر روزم است که به این شماره زنگ بزنم و عرض ارادتی کنم، اما اینبار فرق دارد؛ میخواهم گلایه کنم. گلایه کنم از او که مرا نخواسته است. بوق میخورد و «السلام علیک...»
دست و پایم جان میگیرند. میایستم به ادب، اما سیل اشکهایم را کجا ببرم جز به خانه دوست! اصلاً کجا میخرند جز اینجا؟!
منشی تلفنی میگوید: «زائر گرامی...»
جانم در میرود برای زائر بودنش! صدای صحن را میشنوم، چشمهایم را میبندم و صحن آزادی را تصور میکنم، کلمات شرم دارند تا ادا شوند به گلایه. اشک میریزم و فقط همین یک کلمه: «آقاجانم!»
تماس قطع میشود. سبک میشود دلم، اما میبارد که انگار باریدن دست خودش نیست. این آسمان ابری، تا ابرهایش را نبارد و دلم را نشوید، آرام نمیگیرد.
هقهق میکنم و شانههایم میلرزد. روی زمین مینشینم و زانوهایم را بغل میگیرم. میشد که فردا در حرم باشم، اما نشد. همهاش تقصیر هادی است. خودخواه است. کارش را به من ترجیح میدهد. همیشه همین بوده و هست. مگر برای رفتن به مرکز هم کارش را به من ترجیح نداد؟