بعد خود را می بیند که به سمت پنجره میرود، همانجا میایستد و به بیرون نگاه میکند وحالا نورِکمی در بیرون است.همان طور که آنجا جلوی پنجره ایستاده، فکر میکند شاید این موقع از سال فقط همین قدر میشود نورداشت. آنقدر نور هست که میتوانیآسمان را به رنگ خاکستری وسیاه، وکوهستانِ خاکستری وسیاه را هم در طرف دیگرآبدره ببینی.حالا میتوانی آبدره را هم ببینی. اما فکر میکند اون پایینِ جادۀ بزرگ، چه چیزی میدرخشد؟ چه کسی آنجا ایستاده؟ آدمهایی که آنجا قدم می زنندکی هستند؟ این خود زیگنی نیست که آنجا ایستاده و ترسیده و وحشت زده است؟روی هم رفته انگار محو وناپدید شده.راستی اینطوری شده؟ زیگنی فکرمیکند اون کیست؟ زیگنی فکرمیکند...
اما نه، همانجا جلوی پنجره ایستاده است و به بیرون نگاه میکند ولی نمیتواند همانطوردرحالت ایستاده، جلوی پنجره بماند. به هرحال اینجا، زیاد میایستد. تقریبا همیشه به همین حالت میایستد وگاهی به پایین جاده بزرگ و گاه به جادۀ کوچک نگاه میکند. جاده کوچک را اینطوری نامگذاری کردهاند و زیگنیفکرمیکند نامگذاریِ جادۀ کوچک در مقایسه با جادۀ بزرگ، کار جالبی است. شاید هم فقط برای نامیدن جاده بوده و پس از آن همینطور جادۀ کوچک مانده است.یعنی همان طور که دیگران نامگذاری کردهاند؛ همان جادهای که به سمت پایینِ جادۀ بزرگ میرود و در واقع از جلوی خانۀ قدیمی آنها، همانجا که آنها زندگی میکنند، رد میشود... قدیمیترین بخشهای این خانه چند صد سال عمردارند و بعدها قسمتهایی به آن اضافه شده است.زیگنیالان بیشتر از بیست سال است که اینجا زندگی میکند.
نه! این همه مدت؟آیا واقعاً این همه سال اینجا بوده؟فکرمیکند بیست وپنج سالی از زمانیکه برای اولین بار او را دیده و اوفوراً با موهای بلند و سیاهش به سمتِ زیگنی آمده، میگذرد.واقعاً همین طور بود.زیگنی و اشلی زمانی با هم بودهاند. زیگنی فکر میکند که واقعاً همین طور بوده و به جادۀ بزرگ نگاه میکند که به سمت آبدره می پیچد.کوره راه باریکی آنجاست و زیگنی نمیتواند او را هیچ کجا ببیند.بعد به کوره راه نگاه میکند که از جادۀ بزرگ به سمتِ پایین و به خلیج و آشیانۀ قایقها و بعد به سمت خشکی میپیچد.پس از آن زیگنی به آبدره نگاه میکند که همیشه همان طورآنجا لمیده، همیشه در حال تغییر،و بعد به کوهستانِ آن طرفِ آبدره نگاه میکند که با شیب تندش،از میان حرکات نورِ آسمان که خاکستری و سفید هستند به سمت پایین یعنی به سمت خطی ازدرختها که از کنار آبدره میگذرند، کشیده شده است.
حالا درختها هم سیاه هستند، زیگنی فکر میکند اگر درختها دوباره سبز میشدند، رنگ سبزِبرّاق، خیلیخوب بود و دوباره به کوهستان نگاه میکند وفکرمیکند انگار کوهستان، اون پایین دارد نفس تازه می کند. نه،باید این افکارراکنار بگذارد.مگر کوهستان آدم است که نفس بکشدونفس تازه کند! نفسکشیدن برای کوهستان، بی معناست.اما زیگنی فکرمیکند، قضیه همین است.
مثل اینکه کوهستان همان طورکه بیشتر و بیشتر به سمت پایین میرفت؛ به جایی که درختها وتپههای پای کوه وعلفزارها وخانهها شروع میشوند، نفس تازه می کند. این جا و آن جا، یک خانه وجاهایی چند خانه، نزدیک هم،پخش شده بودند وآن پایین،درآبدره، میتوانست نوارهای باریکی ببیند. یکی از آنها جادهی بزرگ بود که به صورت رفت و برگشت، تقریباً نزدیک بارانداز میپیچید و بعد ازآبدره دور میشد، قبلازآنکه خسته وخراب، دورآبدره بپیچید و برای همیشه ناپدید شود.
کوهستان این طوری است و حالا دراواخرپاییز، تقریبا همه جا سیاه است و در تمام طول زمستان هم این طوری است.اما در بهار و تابستان فرق میکند وهمه چیزدرکنار هم میتواند آبی یا سبزِ برّاق باشد.و آسمان و آبدره میتوانند به هم دیگربپیوندند وهردو آبیترین، آبی باشند.هردو میتوانند روی دماغه بدرخشند.بله همین طور است وباز هم میتواند این طور باشد. اما فکرمیکند که او نمی تواند همین طور جلوی پنجره بایستد چرا مدام این کار را میکند؟