روزگاری در شهری زیبا پادشاهی بود که علاقه ی زیادی به آشپزی داشت ولی چون نوه شاه بود، مجبور شد شاه باشد. او شاهی بسیار مهربان و قدرتمند بود ولی شاه قبلی به او گفته بود که باید به مردم زور بگوید.
یک روز در قصر مهمانی بزرگی برپا شد و همه برای شاه هدایایی آورده بودند اما یکی از دانشمندان شهر یک هدیه ی عجیب آورده بود و آن یک ملاقه ی سحرآمیز بود. شاه بسیار از این هدیه تعجب کرد و پرسید: این دیگر چیست؟؟
دانشمند گفت: من می دانم که شما به آشپزی علاقه دارید و این می تواند به شما کمک کند...