از همان وقتی که برگشتیم، من و مهدی نشسته بودیم بالای خاکریز و زل زده بودیم به نخلستان روبهرو. خمپاره پشت خمپاره میخورد زمین و هوا را بوی گس و تلخ دود انفجار پر کرده بود. همۀ بچههای گروهمان، از خستگی مثل جنازه افتاده بودند ته چالهسنگرهای خیس که با سرنیزه و بیلچه و کونۀ تفنگ کنده بودند. از صبح، باران شروع شده بود و ریز ریز میبارید. فقط من و مهدی آن بالا، کلۀ خاکریز بودیم و نگهبانها.
هوا که تاریک شد، فرمان حمله دادند و نصفهشب بود که رسیدیم به خاکریز آنها. زدیم تو سر و کلۀ هم و تا جا داشت، دمار از روزگار هم در آوردیم و خون ریختیم. دمدمههای صبح بود که بالاخره عقبمان راندند و از وسط نخلستان برگشتیم سرِ جای اولمان. این وسط تنها چیزی که عایدمان شد، یک عده کشته و مجروح بود و ناصر که وسط نخلستان جا مانده بود.
از صبح، گاه مه شیریرنگی راه میافتاد تو نخلستان و نمیتوانستم آن جلو را ببینم و گاهی بیمروتها چنان مثل ریگ خمپاره میریختند که همه جا از دود خاکستری پر میشد. چشمم فقط و فقط به آن گودال بود و هر چهقدر فرمانده گفت بیایید پایین، گوش ندادیم. گاهی هم که گیر میداد و پیله میشد، ناچاری با مهدی دو تایی میآمدیم پایین، دوری میزدیم و دوباره برمیگشتیم سر جای اولمان.
دو تا خمپاره، با هم خورد کنار گودالِ تو نخلستان. صبر کردم تا دود انفجار خوابید. هنوز میتوانستم گوشۀ برانکاردش را ببینم که از لبه گودال زده بیرون. تو نخش بودم که یکهو چند تا تیر از بغل گوشمان رد شد.
ـ آهای... چند بار بهتان بگویم بیایید پایین. آخرش کار دست خودتان میدهید ها. آنهایی که آن جلو از دست رفتند بس نبودند، شما دو تا هم اینجا دستی دستی دارید خودتان را به کشتن میدهید...
توی صدای فرمانده، هم دستور بود، هم التماس و هم نوعی عجز و درماندگی. از شب قبل تا آن موقع، نصف بیشتر دوستانمان از دست رفته بودند. بدون اینکه سرمان را برگردانیم، برایش دست تکان دادیم؛ یعنی حواسمان هست. بعد همان بالا قوز کردیم و گذاشتیم منطقه ساکت شود. ولی این بار تا سر بالا بردیم، انگاری از توی گودال دستی بالا آمد و تکان خورد. مهدی گفت: «دیدی؟»
من هم دیده بودم. دوباره هر چه سعی کردیم ببینیمش، چیزی ندیدیم.
نمیتوانستیم دست رو دست بگذاریم. آرام سریدیم پایین و رفتیم سمت فرمانده که توی یکی از چالههای کنار خاکریز دراز کشیده بود. خواب نبود. مگر توی آن باران میشد خوابید؟! نشستیم بالاسرش. از همان ته چالهسنگر، دو تاییمان را نگاه کرد و گفت: «هان؟!»
مهدی گفت: «یک چیزی آن جلو تکان خورد. به گمانم ناصر دستش را تکان داد...»
پا شد نشست و بدون اینکه یک کلام چیزی بگوید، چشم دوخت تو چشمهامان و بر و بر نگاهمان کرد. از رو نرفتیم و ما هم همانجور نگاهش کردیم که بالاخره به حرف آمد:
ـ دیوانه شدهاید؟!
ایستاد تا چیزی بگوییم. میدانستم منتظر است بهانهای بدهیم دستش و باز داد و هوار راه بیندازد و نگذارد ته حرفمان را بزنیم. جوابش را ندادیم. ادامه داد:
ـ دیشب که وضع و حالش را دیدید. کار او تا حالا تمام شده. همۀ اینهایی که میگویید دیدهاید، از بیخوابی است. بروید بگیرید بخوابید تا کمتر هذیان بگویید...
مهدی یک قدم رفت جلو و با حالتی زار گفت: «به خدا با دو تا چشمهای خودم دیدم. کور شوم اگر دروغ بگویم. دستهاش را آورد بالا و تکان داد. درست از همان جایی بود که دیشب گذاشتیمش و فرار کردیم. قبول نداری، بیا نگاه کن. هنوز گوشۀ برانکاردش را از همین جا هم میشود دید...»
فرمانده سرش را از روی کلافگی چند بار تکان تکان داد و زیرلبی گفت: «لاالهالاالله...»
مهدی سر خم کرد، دو زانو روبهروی فرمانده توی گلها نشست و با بغضی که تو صدایش افتاده بود و اصلا و ابدا نمیتوانست پنهانش کند، گفت: «ناصر رفیقمان بود... نمیتوانیم بگذاریم وسط نخلستان بماند...»
فرمانده با گوشۀ چفیۀ دور گردنش، گِل و خیسی رو پیشانیاش را پاک کرد و با عصبانیت دوید وسط حرفش:
ـ بروید هر غلطی میخواهید بکنید.
بعد از زور بیخوابی و کلافگی سرش را گذاشت لبه چاله و حتا نگاهمان هم نکرد.