در زمانهای دور دختر فقیری توی یک روستا زندگی میکرد.
اون مشغول قدم زدن توی روستا برای پیدا کردن کاری بود که یک دفعه به کلبهای کاهی رسید.
کشاورز از داخل کلبه بیرون اومد و گفت: من کسی رو میخوام تا از گاوها مراقبت کنه؛ تو میخوای اینکار رو ا نجام بدی؟
دخترک با خوشحالی قبول کرد.
اون هر روز گاوها رو به چرا می برد، شیرشون رو میدوشید و ازشون محافظت میکرد.
یک روز که گاوها مشغول علف خوردن بودند، صدای غرشی توی اون نزدیکیها شنیده شد.
دخترک گاوها رو رها کرد و به طرف صدا رفت. بعد از چند دقیقه به یک شیر زخمی رسید که روی زمین افتاده بود.