یک ماه بعد ازین اتفاق هولناک، ملینا ما را برای جشن تولد خود دعوت کرد. فردا صبح همه لباس مخصوص پوشیدیم، البته زیاد بلند نبود.
کتی گفت:"بچه ها امروز شنبه و مدرسه تعطیل است!"
"همه این را می دانیم کتی"
سریع به فروشگاه مدرسه رفتیم، ۴ربات کوچک خریدیم. همه یک شکل بودند. قرار شد هر ربات را یکی هدیه دهد.
ربات ها خیلی جالب و ارزان بودند.
کلی در سالن رقصیدیم. نوبت کادوها شد.... ملینا هر کادو را باز می کرد همان رباتی داخلش بود که ما کادو آورده بودیم!
"وای خدای من همه ربات یک شکل آورده اند!"
لینا مات و مبهوت، از همه تشکر میکرد.
فقط نیم ساعت مانده بود تا کیک و شیرینیها را بیاورند. ما، کاملیا و کتی یواشکی به اتاقی رفتیم که در آن شیرینی ها وجود داشت.
"وای بچه ها چقدر شیرینی! بخورید!"
(البته فقط یک کیک بود و کمی شیرینی)
بیشترش را خوردیم، همه ی مدارکی را که نشان می داد ما متهم هستیم را از صحنه پاک کردیم. وقتی ملینا سینی کیک را آورد، تقریباً خالی بود!
ملینا با نارحتی گفت: "چه اتفاقی برای شیرینی ها افتاده است!؟؟" آقای آبراهام گفت:"ملینای عزیزم، ناراحت نباش دوباره سریع درست میکنم." اما دیگر دیر شده بود. همه میخواستند به خوابگاه بروند و بخوابند. ما هم به خوابگاه رفتیم و خوابیدیم.