روزی، روزگاری
که در روزها آفتابی بود و شبها مهتابی
گاهی هم ابری و بارانی
یک سرزمین بود، خیلی استثنایی!
یک طرف کوه،
یک طرف دریا،
یک دریای استثنایی!
در این سرزمین
یک پسر بچه زندگی میکرد، استثنایی!
گولی کسی این را نمیدانست.
پسر از بس کوچک بود، صدایش میکردند؛
«پسرچه»
پسرچه خیلی تنها بود،
چون هیچکس، همقد او نبود.
هرروز تنها میآمد کنار دریا،
و در ساحل ماسهای بازی میکرد
و گاهی هم در کف موجها آبتنی.