پل مهربانی ات چه بی اعتبار بلند بود
من چه کودکانه روی آن ایستادم
و تجربه ی ماندن را به پاهایم آموختم
از نگاهت بهمن ریخت
من و احساسم به برف نشستیم
حالا من سرمازده ترین دختر روی زمینم،
که گویا مرده ام،
بی خبر، ناگاه
تو دوباره آمدی
و با بهار چشمانت پل مهربانی زدی به چشمانم
منتظر نباش
دیگر کسی نیست که ماندن را به رفتن ترجیح دهد
امیدم نوشدارو پس از مرگ نمیخواهد
میبینی تأخیر فصلهایت چه شعری دستم داد؟