تک و تنها که نشستی یه طرف
خودت و خلوت دریا بی هدف
توی یه کافه ی دنج، این همه غم
وقتی که پلکای تو رفت یه طرف
قهوه ی تلخی که روی میزته
وقتی که خسته ای از شلوغیا
دفترسبزی که جای شعرته
ساعتت میگذره تنها بی هوا
انتظار هیچکس و نمی کشی
تو همین لحظه ببین کی یادته
گرمیه هیچ دستی انگار دیگه نیست
قدمای کی الان دنبالته؟
اونی که عشقش تویی الان کجاست؟
با دیدنت شادی توی چشاش میاد؟
اونی که رسواییِ تو رو نخواد
کسی هست تو رو واسه خودت بخواد؟
نمی خوام کسی دیگه به جات بیاد
تک و تنها توی کافه ی شلوغ
نمی خوام شادی و این بار دیگه من
میدونی...! خسته شدم از این دروغ