ر اتاق خود تنها نشسته است. اره، چکش و مقداری میخ و خردهچوب جلویش روی زمین است. رُبابی شکسته در دست دارد. تعمیرش میکند. بعد غزلی را که تازه سروده است با آهنگ دلنشین رباب میخواند. ملکهخاتون میآید. غزل تمام میشود اما ملکهخاتون ناراضی است.
«پدر، یک غزل دیگر بخوان.»
دست ملکهخاتون را میگیرد و پیشانیاش را میبوسد.
«بعداً دخترم. من حالا کار خیلی واجبی دارم. باید هرچه زودتر بروم بیرون. برو به مادرت بگو کمی غذا در کاسهای بریزد و در دستمالی بپیچد. میخواهم آن را برای فردی نیازمند ببرم.»
«شما چرا پدر؟ میدهیم یکی از مریدان ببرد.»
«نه. خودم میخواهم ببرم.»
از خانه بیرون میرود. چند کوچه آن طرفتر وارد خرابهای میشود. سگ ماده با دیدن او هراسان بلند میشود. چند روز پیش چهار توله زاییده است، اما از ترس اینکه مبادا در نبودنش، به بچههایش آسیبی برسد، نمیتواند به جستجوی غذا برود. گرسنه است و شیر چندانی ندارد تا به بچههایش بدهد.
دستمال را باز میکند. کاسه غذا را جلو سگ میگذارد. سگ آهسته زوزه میکشد.
بلند میشود و برمیگردد. سگ چند قدم به دنبالش میرود. بعد به ته خرابه پیش بچههایش برمیگردد و غذا میخورد.
به جلو خانه میرسد. اما به خانه نمیرود. میخواهد مردم را ببیند و در میان آنها باشد. راهش را ادامه میدهد. چند دقیقه بعد به میدان سر بازار میرسد. بازار از جمعیت موج میزند. مردم به او سلام میکنند. با روی خوش به سلامشان جواب میدهد و میگذرد. مرد جوانی از پشت با فریاد صدایش میزند:
«بایست، شیخ! بایست!»
برمیگردد. جوانی عصبانی را روبروی خود میبیند.
«تو شیخ و مُفتی این شهر هستی، درست است؟»
«من کسی نیستم.»
«کسی نیستی؟ اگر کسی نیستی، پس چرا کسان دیگر را به کفر و فساد میکشانی؟»
«چه کسی این را به تو گفته پسرم؟!»
«مرشدم گفته. او یکی از فقهای بزرگ شافعی است.»
«مرشدت چه گفته؟»
«او گفته که تو گفتهای من با هفتاد و دو ملت یکی هستم.»
«مرشدت راست گفته.»
«البته که راست گفته. تو به روحانیان مسیحی تعظیم و تکریم میکنی. از جلوی کنیسه میگذری، با یهودیان احوالپرسی و خوش و بش میکنی. روز دیگر از محلههای پایین شهر میگذری و بیآنکه از ایمان اهالی آنجا بپرسی، قبا و کلاهت را به آنها میبخشی.»
«خب، این کارها چه عیبی دارد؟»
«چه عیبی دارد؟ شقیقههایت دیگر سفید شده. تو شیخ مسلمانان هستی، ولی ذرهای نسبت به همکیشانت تعصب نداری. همانطور که خودت گفتهای با هفتاد و دو ملت یکی هستی. خجالت نمیکشی؟»
«تعصب برای چه فرزند؟ مگر ما همه بندگان خدا نیستیم؟»
«چه میگویی ای کافر؟ یعنی تو مسلمانان را با مسیحیان و یهودیان و آتشپرستان یکی میدانی؟»
«قضاوت در باره ما فقط به عهده خداست. من به تمام همنوعانم عشق میورزم.»
«تو گمراهی. دین محمد (ص) را به فساد کشاندهای.»
«آرام باش پسرم. محمد (ص) خودش هم به پیروان دینهای دیگر احترام میگذاشت. قرآن هم پر از قصص انبیاءِ خداست.»