باز هم بیدارم و خواب ز چشمانم گریزان
با خیال روی تو هر شب چه نالانم و گریان
باز هم یاد دو چشمان خمارت خواب را از من گرفته
ای خدا آخر چرا یادش ز یاد من نرفته
باز هم در این اتاق خلوت و تاریک و خاموش
اشک از دیده فشانم او مرا کرده فراموش
باز هم یادآورم آن روزهای آشنایی
کی گمان میرفت آید لحظه ای روز جدایی
کاش حالا هم بخوابم بلکه در خوابش ببینم
اندر آن رویای شیرین من در آغوشش بگیرم