بابای غارنشین بادگلوی پرسر و صدایی کرد، دستهایش را با گوشه دامن پوست گاومیش مامان غارنشین پاک کرد و گفت: «بهبه، چه کباب ماموت خوشمزهای بود عزیزم. ترد و آبدار! اگه از من بپرسی میگم تو هنوز نمیتونی از پس ماموتهایی که توی فضای باز پرورش داده میشن بر بیای. برای اینکه یه جوری مجبورشان کنی از لبه صخره بیفتند پایین، باید یه خرده باهاشون سر و کله بزنی، ولی به زحمتش میارزه!»
«ولی بابا!»
صدای اعتراض هونریوس غارنشین کوچکترین و باهوشترین بچه از ۲۳ بچه بابا و مامان غارنشین بلند شد: «تمام ماموتها توی فضای باز پرورش داده میشن! آنها هر جا که دلشان میخواد میرن و هرچی بخوان میخورن. پس چه لزومی دارد که ما جوری شکارشان کنیم که امنیت خودمان به خطر بیفته؟»
بابای غارنشین جمجمه گوریلوارش را خرتخرت خاراند و با سردرگمی گفت: «راست میگی؟»
هونریوس که بقیه اعضای خانواده معمولاً او را چیزی بیشتر از یک موجود بیمصرف و بزدل نمیدانستند جواب داد: «پس چی که راست میگم!» بعد انگار که در افکار دور و درازش گم شده باشد ادامه داد: «هر چند که اطمینان دارم زمانی مییاد که مزارع پرورش ماموت هم به وجود خواهد آمد و برشهای سفارشی و بستهبندی شده استیک ماموت همهجا توی فروشگاههای مخصوص در دسترس همه خواهد بود... ولی نه در دوران زندگی ما بابا.»
بابای غارنشین که تمام مدت گوشش به حرفهای پسر بسیار باهوشش بود ابروهای آویزانش را از روی چشمهای ورقلنبیدهاش بالا انداخت و گفت: «من که فکر نمیکنم هیچوقت چنین اتفاقی بیفته.» و شپش غارنشین گندهای را که لابهلای موهای سینه پشمالویش گیر افتاده بود گرفت و با دندان سرش را جدا کرد. هونریوس گفت: «به این خاطره که مغزت به بزرگی مغز من نیست. من پسر تو هستم و برای همین روی درخت تکامل، چندتا شاخه از تو بالاتر رفتهام.»
بابای غارنشین با سردرگمی بیش از پیش گفت: «ولی ما که بالای درخت نیستیم... توی غاریم!»
هونریوس با آن بوی دهانش که آدم را خفه میکرد زیرلبی گفت: «ای نوسنگی کلهپوک!»
مامان غارنشین رو به هنری توپید که: «اینقدر برای پدرت زباندرازی نکن! ای نِئاندرتال کوچولوی عقل کل!» با استخوان ران یک گوزن شمالی گنده ضربه جانانهای به او زد و ادامه داد: «داری پایت را با آن کفشهای پوست کرگدنت بیشتر از گلیم پوست گوزنت دراز میکنی، آره! حالا به خاطر این زباندرازی و بیادبی که کردی، ماها کنار این آتش با حال لم میدیم و به شعلهها زل میزنیم، ولی تو باید خرت و پرتهای شام را جمع و جور کنی.»
بقیه غارنشینان از محل مخصوص غذاخوری دور شدند، گرد آتش حلقه زدند و هونریوس را تنها گذاشتند تا ریخت و پاش آنها را جمع و جور کند. چیزی نگذشت که همگی آنها با تمام وجود غرق تماشای رقص شعلهها شدند و گهگاه که به نظرشان میرسید شعلههای آتش نقش چهره آشنایی را به خود گرفته، با خُرخُرهایی تحسینآمیز دستها را به هم میکوبیدند.
مدتی که گذشت در گوشه دوردست غار، هونریوس که پسر حساسی بود و عقلش کار میکرد، خسته از کار طاقتفرسای تمیزکاری، از خشم با تکهای استخوان سوخته ماموت، خطی روی دیوار غار انداخت. خیلی زود فهمید که دارد از این کار لذت میبرد. متوجه شد که خط کشیدن روی دیوار راه معرکهای است برای نشان دادن خشم خود از دست خانواده عامیاش که هیچوقت درکش نمیکردند و بهای لازم را به او نمیدادند.