اکبرِ معلم جزو هیئت هفتنفره تقسیم زمین در علیآباد نامی بود که در آن جلالخان نامی مالک بیرقیب جان و مال مردم بود. اکبرِ انقلابی معلمی را رها کرده بود و حالا یار و مددکار فرشته عدالت شده بود. زمین هویت میداد و حالا که تودهها و حاشیهنشینها هویت میخواستند، باید تکهای زمین از ملک گسترده جلالخان را میگرفتند و به این توده جویای هویت میدادند. اکبر بومی منطقه بود، زمین، مالک و رعیت را میشناخت، بازوی راست هیئت هفتنفره بود. جلالخان حتم این را میدانست که با آگاهی بازو را قطع کرد. (من با الهام از این واقعه شخصیت صمد و بخشی از حوادث رمان مارون را نوشتهام.)
خبر شهادت اکبر که به سرحد رسید موجی از خشم در جوانهای انقلابی فامیل ایجاد کرد. آنجا، در سرحد، هیئت هفتنفره تقسیم زمین وجود نداشت، چون زمین یکپارچه و مالک تمامعیار نبود. آنجا خردهمالکها، رعیتها و خوشنشینها بودند. البته خرمن خردهمالکها همیشه بزرگتر از خرمن رعیتها بود، خانههایشان بزرگتر بود و فیس و افادهشان هم طبقطبق بود. آنجا بود که در پسله ذهنمان نقشه انتقام شکل گرفت. کمترین کاری که به خونخواهی اکبر میتوانستیم انجام بدهیم آتش زدن خرمن خردهمالکهای «مستکبر» بود. نقشه انتقام بر قاب چشمها و بر قواره تنها افتاد. پدرم نقشه را دید و آن را خواند و ما کلام پدر را در چشمهایش دیدیم و خواندیم: «گندم نعمت خداست، قوت مردم است. خوشههای گندم را نگاه کنید، طلاست. طلا را که آتش نمیزنند. طلا را که خاکستر نمیکنند. جوانی نکنید. خامی نکنید. کدام مالک؟ کدام خان خونخوار؟ اینها از ما بدبختترند. به فیس و افادهشان نگاه نکنید، یک سال خشکسالی بیاید، رو به گدایی میآورند.»
خرمنها کوبیده شد، دانههای گندم به کندوها و خمرهها سرازیر شد و آتش انتقام در ما فرونشست.
سال دوم دبیرستانم. کمی سواد، اندکی جسارت و مقدار معتنابهی کینه انقلابی با خود دارم. اکبر رفته و حالا بیوه جوان و بچههای کوچکش بیسرپرستاند.
دادآقا رعیت حاجمحمد است. دادآقا عیالوار است. غیر از بچههای ریز و درشتش از مادر و خواهر علیلش هم نگهداری میکند. تجسمِ عیالوارِ نانخور است. حاجمحمد خردهمالکی اهل عرفان و خانقاه است، تنها حاجی روستای ما. بچه ندارد. مرد زمین و کار است. راستی چرا باید مردی که بچه ندارد اینهمه زمین و ملک و دارایی داشته باشد؟
دادآقا روی زمینهای حاجمحمد کار میکند! منصفانه، دو یک. دو کیل حاجمحمد گندم برمیدارد، یک کیل دادآقا. راستی اینهمه گندم را حاجمحمد چه کار میکند؟ اصلاً مگر این دادآقا نیست که روی زمین کار میکند و مگر گفته نشده: «لَیسَ لِلاِْنسانَ اِلاّ مَا سَعَی.» چرا باید برای انسانی که تلاش نمیکند سهمی قایل شد؟ اصلاً این روشن و واضح است که زمین مال کسی است که روی آن کار میکند.
دادآقا حتم سابقه انقلابیگریهای مرا میداند که سراغم میآید.
نه او سراغم نمیآید، من به سراغ او میروم.
کتابی نبود ک منو به خودش جذب کنه نویسنده خیلی از این شاخه به اون شاخه پریده بود و این حس رو بهم میداد ک روبروی یه زن پُر چونه نشستم که داره یه ریز واسم حرف میزنه !فضای نوشتاری جالب و قوی نبود خیلی با فلسفه قاطی شده بود !به طبع من خوش نیومد?
5
آشنایی بیشتر با بلقیس سلیمانی خیلی برام دلپذیر بود.... عالیه
5
عالی محشر فوق العاده مصمم شدم همه کتابهای خانم سلیمانی رو بخونم