پیرزن که چادر خاکستری با گلهای ریز پنبهای سفید را به دندان گرفته بود، نفسزنان، کشانکشان، با نیمچکمهای سیاه، زیرِ برف و روی برفابه، از خیابانی که آسفالتش در دو کناره و میانه پیدا نبود و برفِ گلآلود پوشانده بودش، سرِ عصر به میدان رازی رشت رسید و ایستاد. بعد تن خماند، نفسنفس زد، بعد ایستاد، نفسنفس زد. چشمهایش سرخ، نوک بینیاش سرخ، دو سوی صورتِ بیرون از چادرماندهاش سرخ. اینپا آنپا شد. بارِ این دست را به آن دست و بارِ آن دست را به این دست داد. نگاهنگاه کرد. پیدا بود دنبال جایی است که اسبابِ توی دستها را زمین بگذارد و جایی نبود.
سر چرخاند سوی چپِ خیابان و منتظر ماند. گهگاه دو نورِ زرد از دور، میان برفی که جلو چراغها درشتتر و تندتر میبارید، پیدا میشد. پیرزن تنداتند سر تکان میداد و دو دستِ سنگین از بار را به همراه چادر تا نزدیک کمر بالا میبرد. اما ماشین میگذشت. درازنای خیابان را نگاه میکرد؛ برف، دورِ چراغهای دیرکهای دو سوی خیابان هنگامه میکرد و دانههاش در هم میلولید و میبارید.
پیرزن رفت و ماند و تندتند، نفس کشید و خلاصه ایستاد و تا شد. چادر کنار رفت و بارِ دو دستش را که میان دو پارچۀ بزرگ، بقچهپیچ بود بر کفشها گذاشت.
صدایی آمد و دو نور زرد پیدا شد. پیرزن تندی سر و شانه و دست و چادر و بقچه را تکانتکان داد. ماشین ایستاد. ایندست آندست میکرد، پیدا بود دستش برای بازکردنِ در بند است. در باز شد. دو بقچه را بر صندلی سراند و نشست. راننده از آینه نگاهی انداخت و دنده زد و راه افتاد و پرسید: «کجا مادرجان؟»
پیرزن که دهان باز کرد و دو گوشۀ دو بالۀ چادر از لای دندانها رها شد، دو نیمدایرۀ خیس بر آنها ماند. عمیق نفس کشید و گفت: «تا...» و شیشهگردان را چرخاند. باد هو میکشید. سر جلو برد و چند بار نفس کشید. نمای سنگ مرمرِ ساختمانها چون گورهای ایستاده، تندی با برف دور میشدند. راننده دوباره از آینه نگاهی انداخت: «نفس تازه بکن، بعد بگو کجا.»
پیرزن حینِ نفسهایش گفت: «... قبرستان...»
راننده «هِن»ی کرد و خندهای کرد و از آینه نگاهی کرد: «خدا نکنه مادرجان!»
پیرزن به چشمها و ابروها و نیمی از پیشانی و دماغِ درون آینه نگاه انداخت: «ولله.»
چشمهای راننده در آینه خندیدند و گفتند: «با حاجآقا دعوا کردی؟»
پیرزن گویی تازه به صرافت سرما افتاده باشد، شیشه را بالا داد. تکانی خورد و جابهجا شد و یک طرف چادر را بلند کرد و دو بقچه را نزدیک کشاند و چادر را بر آنها کشید: «اون زودتر از من، دقمرگِ داغِ دختر شد.»
چشمها دوباره آمدند درون آینه، اینبار بیخنده: «خدا شما رو حفظ کنه.»
بعد ساکت ماندند. ماشین در تاریکروشنی ابتدای غروب، میان برفی که درهمپیچ میبارید، میرفت. صدای سنگریزه و آبچکه و فشردهشدنِ برف زیر چرخ میآمد، و صدای ممتد برفپاککن. پیرزن چادر را بالا آورد و فینی کرد و روبهرو را نگریست. خیابان تار میشد و روشن میشد، تار میشد و روشن میشد...
راننده انگار به حرفهای پیرزن فکر میکرده، ناگاه پرسید: «ببخش مادرجان، یعنی اینوقت، این برف، شما...؟!»
پیرزن از پنجره نگاه انداخت به شهر که گویی ملافه بر آن کشیده بودند، و «هوم!»ی کرد و گفت: «پسر، فراری خارج؛ پدرمادر، قبرستانی سلیمانداراب؛ دختر، قبرستانی تازهآباد. هر کیمان یکطرفِ این خاک. اَی!»
راننده اینبار حتی توی آینه نیامد، انگار نداند چه بگوید. پیرزن «هی روزگار!»ی گفت و عرقِ شیشه را گرفت: «چقدر خلوت، خاکِ مرده ریختند.»