
کتاب ایران بانو
نسخه الکترونیک کتاب ایران بانو به همراه هزاران کتاب دیگر از طریق اپلیکیشن رایگان فیدیبو در دسترس است. همین حالا دانلود کنید!
درباره کتاب ایران بانو
سیلوانا که در دستش یک ساک بود، جلوتر از نرگس به خانه رفت. ایران را کنار سفره دید و گفت:«به به! چه شانسی! چه سوپی!» ایران سلام کرد و گفت: «خوش آمدی. مادرشوهرت مهربان است». سیلوانا ساکش را روی زمین گذاشت و پرسید: «آمدهام چند روز به زور مهمان شما باشم. مرا از خانه بیرون کردند». ایران گفت: «خوش آمدی! بیا سوپ بخور که داغ است». سیلوانا کنار سفره نشست. ایران گفت: «بگو ببینم چی شد که یادی از فقیر و فقرا کردی». - خواهش میکنم. پدر و مادر آنتونی امروز به میلان رسیدهاند. آنتونی به خانه آمد و گفت. زندایی هم از او پرسید که کجا هستند. آنتونی هم گفت که در هتل اتاق گرفتهاند. زندایی هم خیلی ناراحت شد. ایران تکه نانی برداشت و گفت: «خوب؟ بعد چی شد؟» - خوب ندارد. من هم اینجا آمدم. چون اتاق من و آلبا به هاینریش و الکساندرا رسید. چند روزی مهمان شما هستم. البته امشب خانهی دایی شام دعوتیم. برای شما بد نیست که پدر و مادر آنتونی را ببینید. نرگس برای سیلوانا بشقاب و قاشق آورد و برای او سوپ کشید. ایران از سیلوانا پرسید: «بودن ما در آنجا پدر و مادر آنتونی را آزار نمیدهد؟ شاید درست نباشد که ما جمعشان را به هم بزنیم» سیلوانا قاشقش را پر از سوپ کرد و گفت: «نه. شما حتماً باید آنها را ببینی ایران بانو!» - چی؟ سیلوانا ناگهان به خود آمد و گفت:«دیدن یک خانم ایتالیایی که سالهاست در آلمان زندگی میکند، جالب است. چون الکساندرا هم از کشور خودش به کشوری دیگر رفته است، برای ما الگوی خوبی است». ایران گفت: «من که نمیدانم تو چه می گویی. سوپت را بخور». دخترها ناهارشان را خوردند. ایران گفت: «سیلوانا من خیلی خستهام. باید بخوابم». - بخواب. ما هم میخوابیم. نرگس بشقابها و قاشقها را به آشپزخانه برد و شست. به هال آمد. ایران و سیلوانا را کنار هم درازکش روی زمین دید. ایران خوابیده بود ولی سیلوانا به او خیره شده بود. نگاه سیلوانا به ایران برای نرگس جای پرسش داشت. نرگس ایستاد و به سیلوانا نگاه کرد. پرسید: «به چه فکر میکنی؟». سیلوانا چشمهایش را بست. سپس گفت: «میخواهم بخوابم». نرگس بالش برداشت و کنار آنها خوابید. هوا تاریک شده بود که سیلوانا و ایران از خواب بیدار شدند. سیلوانا پتویش را تا کرد و گفت: «من باید بروم چون زندایی به کمک نیاز دارد. شما ساعت هشت یا نه شب بیایید». ایران پتوها را روی هم گذاشت و گفت:«اگر میروی کمک کنی ما هم میآییم». - نه. اگر زود بیایید باید کار کنید (خندید) خیلی زیاد! - چه اشکالی دارد؟ وظیفهی ماست. خدا میداند که من زندایی تو را خیلی دوست دارم. ایران پتوها را به اتاق برد و بالای سر نرگس نشست. دستش را روی دستش گذاشت و به آرامی گفت:«نرگس! نرگس! بیدار شو».
نظرات کاربران درباره کتاب ایران بانو