در کتاب میلاروپا، شخصیت اصلی داستان به نام سیمون، هر شب خواب میبیند که زنی، معمایی برایش تعبیر میکند؛ در جسم او روح میلاروپا، راهب مشهور تبتی ۹۰۰ سال پیش که نفرتی شدید از برادر زادهاش دارد، حلول کرده است.
سیمون برای رهایی از این چرخه تناسخی دائمی باید ماجرای این دو مرد را حکایت کند، خود را با ایشان همذات سازد، یعنی هویت آنان را با خود در هم آمیزد. اما به راستی از کجا رویا آغاز میشود و واقعیت پایان میگیرد؟