چیزی که بیشتر در خاطرم مانده است به آن سکانس طولانی پایان فیلم مربوط میشود. جایی که ما قطعاتی از آیندهی زندگی قهرمان فیلم را میبینیم. در ابتدا قصد داشتم سراسر این بخش با موسیقی همراه شود. من با هایاساکا درباره این موضوع صحبت کردم و او هم موسیقی موردنظر را ساخت اما در زمان صداگذاری، فارغ از اینکه کیفیت کار هرکدام از ما چگونه بود، صحنهها و موسیقی بههیچوجه باهم منطبق نمیشد. درواقع رابطهای میان تصویر و موسیقی به وجود نمیآمد. بنابراین زمان زیادی به این مشکل فکر کردم و درنهایت کل موسیقی را حذف کردم. خوب به یاد دارم که هایاساکا تا چه حد ناامید و ناراحت شده بود. فقط یکگوشه نشسته بود و به نقطهای خیره مانده بود. هیچ حرفی نمیزد. باوجوداین سعی میکرد تا پایان روز ناراحتی خود را پنهان کند. از اینکه مجبور شدم این کار را انجام بدهم واقعاً متأسف هستم اما چارهای نبود. اکنون نمیتوانم احساس خودم را به او بگویم چون او دیگر در میان ما نیست. مرد خوبی بود. او (حتی با عینک) نابینا بود و من ناشنوا. ما باهم بهخوبی کار میکردیم. زیرا ضعف یکی از ما نقطهی قوت دیگری بود. ده سال باهم کارکردیم و بعد او از دنیا رفت. مرگ او نهتنها برای من بلکه برای موسیقی ما یک فقدان بزرگ بود. شما نمیتوانید در کل زندگیتان دو بار با چنین انسانی آشنا شوید.