مرد: من بابی ساندز نیستم... من خلیل بخاراییام... من هرچی میگم، اونها میگند این حرفهای بابی ساندزه... من اونو ندیدم... اونها حتی میگند حرفهایی که من میزنم، کارهاییه که اون بعداً انجام میده... نمیدونم چطوری این حرفها به ذهنم مییاد و از دهنم جاری میشه، اما اونها میگند یه جوون مبارزی توی ایرلند همون کارها رو انجام میده و همون حرفهایی رو میزنه که من میگم... من اصلاً بابی ساندز رو ندیدم... من بابی ساندز نیستم... باور کنین من بابیساندز نیستم، من خلیل بخاراییام... این که یه مبارزم قبول دارم... اما بابی ساندز نیستم... من تحت هر شرایطی به مبارزهام ادامه میدم... مبارزه و آرمان من پایانی نداره... من خلیل بخارایی قهرمان بینام و نشان این ملتم... چگونه مردنم، دلیل چگونه زندگی کردنم خواهد بود... اینجا زندان ساواک، جلجتای من خواهد بود... اینجا مسلخ من خواهد بود و مسلخ، مبداء راهم... همهی قهرمانان و مبارزان وطن از همین نقطه آغاز میکنند... از جایی که بابی ساندز تمام کرد... از جایی که نقطه آغاز ایمان خیلی از جوونهاست... از نقطهی بودن یا نبودن... از نقطهی مسئلهی اصلی بشریت... نقطهی شمعگونه... قطره قطره مردن... خاموشانه زیستن... مشعشع مردن... مردن با لبخند و پایان بخشیدن به تردیدی تاریخی... بودن یا نبودن... من نمیدونم تا کجا دووم مییارم... یه بار خواستم تمومش کنم... برم اعتراف کنم و به همهچی فیصله بدم... و یه زندگی آروم و بیدغدغهای رو شروع کنم... اما من برای زندگی بی درد و مبارزه که تنها غم نان داشته باشه ساخته نشدم... مبارزه برای عدالتخواهی و رهایی از چنگال خودکامهی دیکتاتوری صبوری میخواد... تحمل میخواد... مبارزه برای رسوایی جلاد فرزندان وطن و مبارزه برای رسیدن به رستگاری و جهان عاری از ظلم و تبعیض ایمان و اراده میخواد... به هر ترتیب من بابی ساندز نیستم... من خلیل بخاراییام... بعضی موقعها شعر هم میگم... همین دیشب یه شعری به من الهام شد... میگند ما در روزگار مدرن زندگی میکنیم... در این روزگار مدرن کودکان میمیرند... آنها از گرسنگی میمیرند، اما چه کسی جرئت میکند بپرسد چرا؟... کودکان استخوانهای والدینشان را دفن میکنند... مردی در فاضلاب افتاده و میمیرد... جایی که نفت سیاه جریان دارد، خیابانها سرخ میشوند... امشب زندانی در تابوتش با صدای بلند گریه میکند و فردا رحم مادرش را ترک خواهد کرد... این شعر را روی پاکت سیگار نوشته بودم... اونها ازم گرفتند و با خودشون بردند... اونها گفتند این شعر رو دیشب بابیساندز در زندان لانگ کش انگلستان سروده... بابی ساندز... بابی ساندز... من اصلاً نمیخوام بابی ساندز باشم... من میخوام خودم باشم... میخوام همان خلیل بخارایی باشم... اونها به من گفتند اگه تو اقرار کنی که بابی ساندزی، آزاد میشی...گفتند یه دکتری مییاد معاینهات میکنه و تأیید میکنه که تو دچار جنون شدی... اما جنون به سراغ من نیومده... روان من کاملاً متعادله... من مشاعرم به جاست... اونها میگند من بابی ساندزم... اما من بابی ساندز نیستم... من خلیل بخاراییام... به من میگند تو یه مبارز تمام وقت ارتش جمهوری خواه ایرلندی... حالا هم رهبر ارتش شدی... منو چندین بار اینجا شکنجه کردند تا از آرمانهام دست بکشم، اما زندان و شکنجه منو سرسختتر میکنه و من هر روز بیشتر به دنبال تحقق آرمانهامم... من اینجا پشت میلههای زندان به نمایندگی مجلس عوام بریتانیا انتخاب شدم. این در حالی بود که من حتی در صورت آزاد بودن نیز مثل بقیه همرزمام، به دلیل خودداری از سوگند وفاداری به ملکهی بریتانیا هرگز شانس حضور در صحن پارلمان لندن را پیدا نمیکردم... من خلیل بخاراییام... من بابی ساندز نیستم... و این برای من پیروزی بزرگیه... به خاطر این پیروزی، دولت بریتانیا لایحهای رو به تصویب رسونده که بر اساس اون کسانی که دورهی محکومیتشون بیش از یه سال باشه، حق ثبت نام برای انتخابات و نامزدی نمایندگی در پارلمان رو نخواهند داشت... از وقتی که حزب محافظهکار روی کار اومده و مارگارت تاچر نخست وزیر انگلستان شده، شرایط سیاسی و به تَبَعِ اون سختگیری برای زندانیان بیشتر شده و این سختگیری در انگلستان بیسابقه بوده... اگه سختگیریها بیشتر بشه، من اعتصاب غذا میکنم... ما شیشتا خواسته بیشتر نداریم که بایستی اونها اجرا بشند، والاّ اعتصاب غذا میکنم... خواستههام؟... خواستههای زیادی نیستند... اول اینکه توی زندان لباس یه شکل و هماهنگ نپوشیم... چرا این به من هم مربوط میشه... دوم اینکه تو زندان کار اجباری وجود نداشته باشه... سوم اینکه زندانیان حق معاشرت با همدیگر رو داشته باشند... چهارم اینکه از یه ملاقات، یه نامه و یه بستهی پستی در هر هفته برخوردار باشیم... پنجم اینکه اموال و اشیای توقیف شدهمون رو به ما پس بدند... و ششم اینکه بتونیم برای همرزمان شهیدمون مراسم و بزرگداشت بگیریم... نه من اینها رو فقط برای خودم نمیخوام... من فقط به دنبال منافع خودم نیستم... نه من نمیتونم فقط از خودم حرف بزنم و از خودم دفاع کنم... من در مورد خودم هیچ حرف و دفاعی ندارم... اگه اینطوری باشه من اصلاً حرفی برای گفتن ندارم... بله من نمایندهی مردمم... اونها خودشون منو انتخاب کردند... اصلاً برام مهم نیست که شما اونو تأیید بکنید یا نه... حکم من تو دست مردمه... من هم شما رو به رسمیت نمیشناسم... من یه مجرم محکوم نیستم... نه، من نمیخوام خودم رو بکشم... این تصمیم من خودکشی نیست... من اعتراضمو با اعتصاب غذا ابراز میکنم... من تا روزی که به خواستههام جامهی عمل نپوشم، به اعتصابم ادامه میدم... بله میدونم انعکاس این کار من در بیرون از زندان و سراسر دنیا به نفع شما نیست و تبعات زیادی برای دولت شما داره... پس بهتره به خواستههای من توجه کنین... من کوتاه نمییام...کوتاه اومدن من یعنی از دست دادن ایرلند شمالی و از دست دادن جان بسیاری از مردم... شما فکر میکنین به زور میتونین منو مجبور به شکستن اعتصابم بکنین؟... میدونم که شماها از این ترس دارین که اعتصاب غذای من به شورش سراسری زندانیان ختم بشه... اما من کوتاه نمییام... شما فکر میکنین میتونین به واسطهی خواهر و مادرم اعتصاب منو بشکنین؟... اول این که اونها پیشنهاد شما رو نمیپذیرند... دوم اینکه من به هیچ عنوان حاضر نیستم این اعتصابم رو بشکنم... بالاترین خواستهی من انحلال سلطنت و استقلال کشورمه... نه این عوامفریبیه...کشور من الان وابسته است... باید کسی زمام امور مملکت رو بهدست بگیره که با رأی مردم انتخاب شده باشه... این سلطنت نوعی دیکتاتوریه... نوعی اشاعهی فقره... فقر گرسنگی نیست، عریانی است... فقر چیزی را نداشتن است... فقر تیغههای برندهی گیوتینی است که کتابهای خاک گرفته و روزنامههای برگشتی را خورد میکند... فقر شب را بیغذا سرکردن نیست... فقر روز را بیاندیشه سرکردن است... من از ساواک و شکنجهگرهاش هیچ ترسی ندارم... پای مادرمو چرا وسط میکشین؟... آخه اون چه گناهی کرده؟... این نامردیه... این چند سال مبارزهام چی میشه؟... با مادرم کاری نداشته باشین... باشه هرچی شما بگین... فقط دست از سر مادرم بردارین... اون تحمل این کارها رو نداره... آره من حاضرم پای هر چی که شما بگین امضاء کنم... قلم و کاغذ بیارین... نه... نه... خدایا من چیکار دارم میکنم... منو ببخش مادر... دست نگه دارین من هیچ اعترافی نمیکنم... من زمانی که عضو فعال جنبش مقاومت شدم، قسم یاد کردم تا تحقق استقلال از هیچ تلاشی فرو گذار نباشم... من مطمئنم و ایمان دارم این اعتصاب من قدمی در راه استقلال میهنمه... من اگه تا مرز نابینایی و مرگ هم پیش برم به اعتصابم ادامه میدم... من بابی ساندز نیستم... من خلیل بخاراییام... من فرزند این وطنم... اینو چندین بار به شما گفتم، اما نمیدونم چه اصراری دارین که بگین من بابی ساندزم... آره حق با شماست من اسلحه ندارم... اسلحهی من اعتراضات و اشعارمه... یه وقتهایی هرکس که علیه دولتش یا حتی هر دولتی اسلحه به دست میگرفت، میگفتند قهرمانه... اما امروزه قهرمانی به اسلحه و چاقو نیست...