کتی هم مثل بیشتر دختربچهها رؤیاپردازی میکرد. اون تو خیالپردازیهاش یک پرنسس دریایی بود که با ماهیها و دلفینها و موجودات دریایی حرف میزد و از آنها مراقبت میکرد و با این خیالات ساعتها بازی میکرد و خوشحال بود.
چند روز بعد خانواده کرون وارد شهر ساحلی شدند، و به خانهای که نزدیک ساحل بود رفتند، در مسیر خانه از کنار ساحل حرکت میکردند که پر از قایقهای کوچک و بزرگ در رنگهای مختلف بود که زیبایی خاصی به شهر داده بودند، همینطور یک اسکله بزرگ که تعداد زیادی کشتی در اطرافش بودند و در فاصله دوری از ساحل هم سکوی نفتی به چشم میخورد که از ساحل خیلی کوچک به نظر میرسید. کتی به سکوی نفتی نگاه میکرد و نمیدونست چه ماجراهایی در انتظارش هست.
او از دیدن اینهمه رنگ، جنبوجوش و آفتاب تابان بیاندازه خوشحال شده بود و از شهر و خانه جدید خیلی خوشش اومده بود، مخصوصاً از خانه که نزدیک ساحل بود.