صبح روز کریسمس، خرگوش مخملی روی کلی کادوی دیگه که برای پسر بچه بود با شاخه گلی بین پنجههاش نشسته بود..
پسر بچه اول از خرگوش خیلی خوشش اومد، ولی وقتی کادوهای دیگه رو دید کاملا خرگوش رو فراموش کرد.
از اون به بعد خرگوش توی قفسه عروسکها زندگی میکرد.
خرگوش خجالتی بود و بیشتر عروسکهای بزرگتر اون رو نادیده می گرفتند.
اما اسب چوبی فرق داشت. اون پیر و خیلی عاقل بود.