وقتی این سناریو را مینوشتم ابداً فکر نمیکردم که به این نقطه تلخ و شرمآور و بیقهرمانی امروز برسیم. آن روزها گوش بزرگان شنوا بود. چشمشان از عشق مردم پر اشک بود. دستشان برکت داشت. نفسشان بوی خدا میداد. قدمشان در راه راست بود و داشتن مقام، منصب بندگی و نوکری معنا میشد...
والله قسم قرارمان این نبود که در دهه نود به این ناکجاآباد نه تهی از دین، که خالی از انسانیت و شرف و وجدان و قیامتی از دروغ و دروغ و دروغ برسیم. حال با دلی شکسته و سوخته این سناریوی دهه شصت را به یاد آن روزهای بهشتی تقدیم انتشارات نیستان میکنم، زیرا هنوز که هنوز است کلبه محقر و باصفای نیستان، پناهگاه و خانه امن همه قلم به دستان بیخانمان دهه شصت بوده و همچنان بر قول و قرار آن روزهای طلایی و نورانی، محکم ایستاده است.