زمان میگذرد و در کنار دریاچه، یک روستای دیگر شکل میگیرد. دریاچه پر از ماهی میشود و معادن آهن ثروت را با خود به ارمغان میآورند. روستا رونق میگیرد. سالها میگذرد و یک ستاره دنبالهدار دیگر از راه میرسد. یک بار دیگر، ستاره سقوط میکند. یک بار دیگر، مردم میمیرند.
از زمانی که بشر پا به این جزائر گذاشته، این اتفاق دو بار رخ داده است.
مردم سعی میکردند آن را به خاطر بیاورند. سعی میکردند این اطلاعات را به نسلهای بعدی منتقل کنند، آن هم با روشهایی که بادوامتر از نامهها باشد. ستاره دنبالهدار را به چشم یک اژدها نشان دادند، به چشم ریسمانهای درهم بافته شده. ستاره دنبالهدار درهم شکسته را در قالب یک رقص به خاطر سپردند.
یک بار دیگر، سالها میگذرد.
صدای گریه یک بچه را میشنوم.
صدای آرام یک مادر میگوید:
«اسم تو میتسوهاست.»
سپس، بند ناف به تندی بریده میشود.
اگرچه در ابتدا هر دوتایمان در قالب یک بدن زندگی میکردیم، اگرچه به هم متصل بودیم، ولی انسانها باید از بند ناف جدا شده و به درون زندگی پرتاب شوند.
«شما دو تا گنجینههای باباتون هستین.»
«عزیزم، تو الآن خواهر بزرگه شدی.»
یک زوج جوان مشغول صحبت هستند. خواهر کوچک میتسوها خیلی زود به دنیا آمد. گویی معاملهای صورت گرفته است و به ازای این خبر مسرت بخش، مادر میتسوها باید مریض شود.
«مامان کی از بیمارستان برمیگرده؟»
خواهر کوچک از سر معصومیت این پرسش را مطرح میکند، ولی خواهر بزرگ میداند مادرشان هیچوقت باز نمیگردد. همه میمیرند. این امری غیرقابل اجتناب است. ولی پذیرش آن راحت نیست.
«نتونستن نجاتش بدن!»
پدر در ماتمی عمیق فرو رفته است. هیچکس را به اندازه همسرش دوست نداشت. در آینده هم هیچوقت اینچنین عاشق کس دیگری نخواهد شد. دخترانش هرچه بزرگتر میشدند بیشتر و بیشتر ظاهر مادرشان را به خود میگرفتند، این یک موهبت و مصیبت توامان بود.
«به عهده گرفتن مسئولیت معبد هیچ کمکی...»
«چی داری میگی؟! فکری میکنی چرا وقتی ازدواج کردی ما تو رو انتخاب کردیم؟»
هر روز، دعوای مادربزرگ و پدر بیشتر میشد.
«من فوتابا رو دوست داشتم، نه معبد میامیزو رو.»
«برو بیرون!»