چه هوایی! باد به شدت میوزید. صدای زوزهی باد در لابه لای شاخهها به مانند آوای غمناکی بود که خود به خود آدم را کسل میکرد. سرتاسر آسمان را ابرهای سربی رنگ و تیره در بر گرفته بود، و آسمان هر لحظه خیال باریدن داشت. دل من هم بیشباهت به آسمان نبود. فقط تلنگری براحساسم نیاز بود تا ابرهای غمگین دلم شروع به باریدن کند. این روزها انگار که دلتنگی من پایانی نداشت. آینده برایم مبهم و سر در گم شده بود.
میان دو راهی انتخاب گیر کرده بودم. دلم میخواست نروم ولی عقلم مرا وادار به رفتن میکرد. هرگز تا به این حد خود را در تصمیمگیری عاجز و ناتوان ندیده بودم. در این لحظات نیاز به کسی داشتم که سیر با او درد دل کنم و انگار این بار خداوند زود به ندای قلبم گوش سپرد، چون طولی نکشید که شهلا خواهر کوچکم با تبسم شیرینی که بر لب داشت وارد اتاق شد و گفت: «باز که غرق شدی توی فکرو خیال!»