میدَوَد در شعر من شیرازهی تمثیلها
تا قلم را بِشکَند تاریخِ تلخِ ایلها
در شبِ سردِ غزل، بیرون بیاور ای غزال!
چِشم من را از حِصار خندهی قندیلها
ما برادرخوانده بودیم و ندانستیم که
کل دنیا پر شده از سایهی قابیلها
ابرهه در ابرهه شعرم؛ شبیه شورِ جنگ
تا به دنیا پر کشد آوازهی سجّیلها
قاضی! امشب حُکم کن با اعتبارِ شیخِ شهر
من قیامت میکنم بی صورِ اسرافیلها
من که ماندم زخمیِ تیغِ حسادتهای قوم
تو بمان و شیخ شهر و باقیِ تحلیلها