روزی روزگاری آسیابان فقیری زندگی میکرد که یک دختر زیبا داشت.
یک روز درحالی که داشت آرد رو به کاخ سلطنتی تحویل میداد پادشاه رو دید که داشت توی باغ کاخ قدم میزد.
پیرمرد برای اینکه خودش رو توی دل پادشاه جا کنه شروع به تعریف کردن از خودش کرد .
پیرمرد گفت: "سرورم دختر من میتونه حصیرهای طلایی ببافه."
این شد که آسیابان به خونه رفت و به دخترش گفت بهترین لباسهاش رو بپوشه تا بتونه اون رو نزد پادشاه ببره.
صبح روز بعد پادشاه دختر آسیابان رو به یک اتاق پر از نخ حصیر بافی برد و یک چرخ حصیر بافی و یک قرقره در اختیار دختر قرار داد.