در را باز کردم و رفتم توی اتاق، مثل قبر سرد و تاریک بود. دست بردم کلید روی دیوار را بزنم اما تاریکی جنب نخورد. یادم آمد برق قطع است. تازه اگر هم قطع نبود اصلاً چراغ سوخته را عوض نکرده بودم. حالا که روشنی شمع وجود خواهرم از اتاق رفته بود، تصمیم گرفتم هرگز چراغ را عوض نکنم. حتی وقتی زنهای فامیل و آشنا ـ همانهایی که در بغداد مانده بودند ـ خواستند به کمک همسایهها غسلش بدهند و شانهای به موهایش بکشند و لباسهای تر و تمیز درخور سفر آخرت تنش کنند، بهشان گفتم نور آفتاب کفایت میکند. شب هم شمع روشن کنند. لابد مها بعد از مرتب کردن اتاق پردهها را کنار زده بود، وگرنه من همیشه آنها را روی هم میکشم. اولینبار که اتاق حنّه را تمیز کرد گفت " انگاری هنوز روحش اینجاس، توی سقفه"