عدهی زیادی از من خواستهاند که داستان جزیرهی گنج را بنویسم و من هم این کار را میکنم. اما محل دقیق جزیره را نمیگویم، چون هنوز در آنجا گنج هست. ماجرا از زمانی شروع میشود که پدرم مهمانسرایی به نام دریادار بنبو داشت. شب سرد و گزندهای بود و صدای زوزهی باد و طوفان را در بیرون میشنیدیم. در باز شد و دریانوردی پیر که جای زخمهایی روی چهرهاش دیده میشد، وارد شد.
منظرهی ورود او که پشت سرش صندوقی نیز روی چهارچرخهای قرار داشت و به دنبالش میآمد، عجیب بود. او مردی قوی، بلندقامت، با پوستی آفتابسوخته و قهوهای بود که موی دماسبیشدهی بلندش تا روی کت آبی کثیفش میرسید. درواقع، همه چیز او، از جمله دستها و ناخنهایش کثیف بود. ردّ سفید اثر زخم بزرگ روی گونهاش، بر پوست تیرهاش، خودنمایی میکرد.