یک روز ننه ی موشه، بعد از این که جارو پارویش را کرد و فسنجان پخت و همه ی خانه را گردگیری کرد، یک گوشه نشست و فکر کرد. کار دیگری نداشت به جز فکر کردن به پسرش آقا موشه و سوسکی خانم. حساب کرد و دید هفتاد و پنج روز و یک نصف روز است که آقا موشه عروسی کرده. یک دفعه از جا پرید و گفت: «من چرا تا حالا نوه دار نشده ام؟»
تا این فکر به سرش زد، بلند شد، کفش پوشید، چارقد گل گلی سرش کرد و راه افتاد و رفت به خانه ی سوسکی خانم.