سوسکی خانم و آقا موشه مدتی کنار باغچه زندگی کردند ولی از وقتی هوا سرد شده بود، زندگیشان پر از غم و درد شده بود. تمام مدت از سرما می لرزیدند. از آن بدتر غذایی برای خوردن به دست نمی آوردند. بدتر از آن، آب حوض یخ زده بود و آن ها آبی برای خوردن نداشتند. یک روز سوسکی بعد از این که مدتی لرزید، گفت: «آقا موشی، عزیزم،
موش خوب و تمیزم،
خونه بدجوری سرده
ببین رنگم چه زرده
بدجوری سرما خوردم
خوبه که هنوز نمردم.»
آقا موشی کمی من من کرد و گفت:
«سوسکی یه فکری دارم
بیا بشین کنارم
تو خونه ی آدم ها
هس نون و آب و گرما
تا آخر زمستون
بیا بریم به اون جا.»