یک روز مثل همیشه، آقا موشه نان و پنیر و چای شیرینش را خورد و راه افتاد و رفت تا برای ناهار چیزی پیدا کند و بیاورد.
دو ساعت بعد باید آقا موشه به خانه برمی گشت؛ ولی آن روز نیامد.
سوسکی خانم پنجره را باز کرد و به بیرون نگاه کرد؛ ولی از آقا موشه خبری نبود.