آقا موشی شال و کلاه کرد و راه افتاد؛ ولی چشمتان روز بد نبیند: هنوز موشی به دامنه کوه نرسیده بود که آسمان رعد و برقی زد. بارانی راه افتاد که نگو و نپرس. کمی بعد، آب از هر طرف راه افتاد. موشی خواست روی یک بلندی بنشیند تا باران بند بیاید؛ ولی ناگهان دید آب جوی ها با هم یکی شده اند و راه افتاده اند. به طرف کجا؟...
درست به طرف خانه ی آن ها...